داستان روزی که شرلوک شدم ویژه نوروز؛ بخش سوم: غیرمعمولی

You are currently viewing داستان روزی که شرلوک شدم ویژه نوروز؛ بخش سوم: غیرمعمولی

نمی‌خوام خیلی سرتونو درد بیارم و از سفر زمینی-هوایی به بجنورد براتون بگم، چون سفر معمولی بود و اتفاق قابل توجه خاصی توش نیفتاد. مسیر زمینی رو که حداقل ماهی چندباری در رفت و آمد بودم و اصولاً تصویر یا منظره‌ی جدیدی توش برام قابل مشاهده نبود. قسمت هوایی سفر هم که کلاً رو ابرا بود و اونم خیلی عادی و معمولی بود. اتفاق غیرمعمولی، بعد از فرود اومدن هواپیما برام رخ داد. داستان تازه زمانی شروع شد که از هواپیما پیاده شدم و چمدونم رو تحویل گرفتم و از سالن فرودگاه اومدم بیرون که برای رفتن به دانشگاه تاکسی بگیرم…

توی ایستگاه تاکسی فرودگاه، چندتا ماشین به صف منتظر مسافرا بودن تا یکی یکی اونا رو سوار کنن. وقتی من به ایستگاه رسیدم، نوبت یه آقایی بود حدوداً پنجاه ساله، با چهره‌ای آفتاب سوخته که یکم موهاش از پیشونیش عقب نشینی کرده بود، ریش کوتاهی داشت که همراه با موهاش، کم و بیش سفید شده بود.

سوار تاکسی شدم و بعد از سلام و احوالپرسی بهش گفتم که دانشگاه بجنورد میرم. اونم خیلی سریع در جوابم گفت: «بله آقای فلانی، می‌دونم که برای سخنرانی تشریف آوردین و مقصدتون دانشکده فلان توی دانشگاه بجنورده!» من که هاج و واج در حال نگاه کردن به چهره‌ی راننده بودم و از اینکه راننده تاکسی منو می‌شناسه غافل‌گیر و متعجب شده بودم، سریع خودمو جمع و جور کردم و با تشکر از آقای راننده، یه جوری رفتار کردم که نه تنها هیچی برام غیرمعمولی نیست بلکه همه چی برام طبیعی و معمولی به نظر می‌رسه!

بیشتر بخوانید:  داستان روزی که شرلوک شدم ویژه نوروز؛ بخش دوم: کنفرانس

غیرمعمولی: بخش هفتم از داستان طنز روزی که شرلوک شدم (ویژه نوروز)

ولی خب از خدا که پنهون نبود، مطمئناً از شما هم پنهون نیست، اینکه راننده تاکسی فرودگاه یه شهر که خیلی دور از محل کار و تحصیل و زندگی منه، منو بشناسه و بدونه سخنران یه کنفرانس علمی هستم، اونم کنفرانسی که توی دانشگاه برگزار میشه و اصولاً نه تبلیغ آنچنانی داره و نه پوستری ازش تو سطح شهر پخش میشه، واقعاً تعجب برانگیزه. پس همونطوری که دیگه الان خودتون هم حدس زدین، موقعیت برای ورود شرلوک درونم برای کمک به حل معما و سر در آوردن از این شناسایی مرموز کاملاً محیا شده بود.

بازی که برای شرلوک درونم شروع شد، اولین واکنش اون به این معما، چندتا سؤال بنیادی بود. چطور ممکنه که راننده تاکسی اسم من رو بدونه؟ حتی اگه اسم من رو به هر دلیلی می‌دونه از کجا فهمیده که من سخنران کنفرانس هستم؟ و اگه اینا رو می‌دونه اصلاً راننده تاکسی کی هست؟

این پست دارای 4 نظر است

  1. محمد رها

    سلام مجدد
    تا بدینجا قصه کمی هیجانی شد. احیانا قضیه آدم ربایی که نبود.😅
    یاد فیلم پدرخوانده افتادم کلمنزو به بهانه جیش پیاده شد و برگشتنی یک خال هندی وسط پیشونی راننده بود. 🤪
    حالا اگر وسط راه اتفاقی نیفتاده ادامه رو بگو…

    1. آرش

      آدم ربایی که نداره اما توی راه ذهنم کلا درگیر داستان بود…

  2. الیشاع

    اینجا ماجرا کمی عجیب و غریب شد. منم بودم تعجب می‌کردم که از کجا می‌دونست؟ برم قسمت بعدی رو بخونم ببینم چی شد ماجرا.

    1. آرش

      آره واقعاً خیلی عجیب بود…

دیدگاهتان را بنویسید