حافظ خوانی همیشه برای من حسِ خوبی داشته است، حتی در این روزهایی که بادِ خزان وزیدن گرفته و آرام آرام رختِ رنگارنگ خود را بر درختان میپوشاند، حافظ خوانی بخشی جدانشدنی از گذر روزگارم است.
چه عطا و لقا باشد، چه وصل و فراق، و چه بهار و پاییز، حافظ همیشه حرفهای زیادی برای گفتن دارد و غزلهایش اسرار پرشماری را در دلِ خود جای دادهاند. خواندن گاه و بیگاه غزلیات حافظ در هر روزی از روزگار میتواند تلنگری باشد برای تغییر نگرش و درک بهتر و بیشتر گردش ایام.
کمی حافظ خوانی در روزهای پاییزی
امروز اما قرعهی فالِ حافظ خوانیِ من، به نام غزلی زیبا از لسان الغیب افتاده که مفاهیم عمیقی در آن نهفته است. شعرِ منتخب امروز، غزلی است زیبا از حافظ با مطلع «نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد؛ بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد» که در ادامه با بیت «باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم؛ آه از آن روز که بادَت گلِ رعنا ببرد» به زیبایی ادامه مییابد و تا مقطع، بیت به بیت بر زیبایی آن افزوده میشود.
نیست در شهر نگاری که دلِ ما بِبَرَد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
کو حریفی کَشِ سرمست که پیشِ کرمش
عاشقِ سوخته دل نامِ تمنا ببرد
باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادَت گلِ رعنا ببرد
رهزنِ دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد
در خیال این همه لُعبَت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نامِ تماشا ببرد
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگسِ مستانه به یَغما ببرد
بانگِ گاوی چه صدا بازدهد؟ عشوه مَخر
سامری کیست که دست از یدِ بیضا ببرد؟
جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگ دلیست
مَنِه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد
راهِ عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رَوَد صَرفه ز اَعدا ببرد
حافظ! ار جان طلبد غمزهٔ مستانهٔ یار
خانه از غیر بپرداز و بِهِل تا ببرد
و صدالبته حیف که مثل حافظ، در این خزان من را هم بهاری نیست و برای من همه چیز شبیه به این بیت زیبای صائب تبریزی است:
حیف و صد حیف که در مجمع خوبان صائب
نیست امروز حریفی که دل از ما ببرد
اصلا حرفی برای گفتن نمیذاره جناب حافظ…
دقیقاً
سلام ببخشید ک شما میاین من کم میام☺
شما لطف دارین و البته که طبیعی هم هست، چون من نسبت به شما کمتر می نویسم.