داستانک؛ رنگارنگ

You are currently viewing داستانک؛ رنگارنگ

شب که فرا می‌رسد، به کناری می روم،‌ در کنجی از اتاق. چشمانم را می‌بندم و خیره می‌شوم به آسمان. ابرها را یکی یکی کنار می‌زنم، تا روی ماهت، در چشمم پدیدار شود و اختران چشمانت،‌ لبخند بزنند بر من. برقِ نگاهت، بهار را به ارمغان می‌آورد و غرق می‌شوم در آبی خیالت. رویایت باران می‌شود و بر من می‌بارد. رنگین کمان خاطراتت، دنیایم را رنگارنگ می‌کند و خورشید حضورت، قلبم را گرم می‌کند؛ و آرامشِ آغوشت، ذهن مشوش مرا آرام.

دستت را می‌گیرم. گام به گام با تو قدم می‌زنم در دنیایی سراسر زیبایی. جهانی سبز و خرم که شکوفه‌هایش لبخند تو هستند و نسیم روح بخشش، نفسِ تو. جهان، از سکنه خالی می‌شود و جز تو، هیچ کس و هیچ چیز در ذهنم باقی نمی‌ماند. زمان از حرکت باز می‌ایستد و عقربه‌های ساعت به احترام اندیشیدن به تو ساکن می‌شوند. زمان با تو از حرکت با می‌ایستد و لحظات محو می‌شوند در حسی از خوشبختی که با تو نه بدیلی ندارد و نه پایانی. من، تو و همه‌ی احساسِ عالم. سیاهی چشم‌های بسته‌ام، تجسم رخ تو می‌شود و غرق می‌شوم در حسِ خوش حضورت و سرخوش از بودنت، بیدار می‌شوم در خوابی که رنگِ تو را به خود گرفته است.

بیشتر بخوانید:  داستانک شهر آغوشت

داستانک رنگارنگ

ناگاه، پرتویی از نور، سایه‌ی شب را از اتاقم دور می‌کند و چشمم روشن می‌شود. پلک‌هایم را باز می‌کنم،‌باور کردنی نیست. تو، نورانی‌ چون همیشه، بر درِ اتاق تاریک من ایستاده‌ای و فروغت روشنگر اتقاقی شده که با خیالت، دنیای من بوده است.

در محضرت بر می خیزم. ذهنم مشوش می‌شود، قلبم تند می‌زند و پاهایم بی‌قرار. نگاهت که می‌کنم، آغوشت مرا به خود می‌طلبد و لبخندت مرا به پرواز در می‌آورد. به سویت می‌آیم و غرق می‌شوم در آغوشت. و تو، مرا در آغوش می‌گیری. تشویش رنگ می‌بازد و آرامش، وجودم را فرا می‌گیرد.

اندکی بعد، دست در دستانت، به چشمانت خیره می‌شوم و نگاهت با من می‌گوید، از داستانی که برایم شنیدنی است. تو، چون من، در خیالِ من و مشوش از نبودِ من. حالا، در آغوش من، شادمان و خوشبخت.

و این پایان قصه نیست، گرچه این پایان، معجزه‌ای است که تنها برای ما واقعی است، نهایتی است که آرزوی بسیاری است و سرانجامی است که گاه کلام هم از بازگو کردنش قاصر است؛ اما این تازه آغاز راه ماست…

من، تو، همراهانی در فراز و نشیب و همسفرانی در سفر زندگی. زندگی در دنیایی رنگارنگ که تنها تو ساکنش هستی و بودن در حضورِ تویی که دنیای من هستی. و شاید این، عظیم‌ترین معجزه‌ی هستی باشد، شاید تو…

دیدگاهتان را بنویسید