داستانک شهر آغوشت

You are currently viewing داستانک شهر آغوشت

شهر آغوشت

کمی از نیمه شب گذشته بود، مهتاب از میان ابرها می‌تابید و به جنگِ تاریکی شب می‌رفت. شهر غرق در سکوت بود اما طنین گاه به گاه گذر نسیمی گرم، سکوتش را می‌شکست. آرامشی عجیب بر شهر سایه افکنده بود و تنها صدای حضور من بود که این آسودگی را بر هم می‌زد.

من، شبگردِ تنهای شهر شده بودم و کوچه به کوچه و خیابان به خیابان، در جستجو بودم. در دنیایی که همه چیز رنگ آرامش به خود گرفته بود، من بیقرار، پرسه می‌زدم و حیران به این سو و آن سو می‌رفتم. گویی برایم باور این همه آرامی و آسودگی قابل تصور نبود. شهرِ من این چنین نبود و من، در شهر خودم نبودم. اما خبری از غربت هم نبود و در ژرفای قلبم، حسِ آشنایی را می‌یافتم که آرامش را برام به ارمغان می‌آورد. به هر سو که می‌نگریستم، حس می‌کردم که کسی در انتظار من است و از بودنم در این شهر شادمان است.

نیمه شب، تاریکی، من، یکه و تنها در شهری غریب، در لحظاتی که باید اسیر تنهایی می‌شدم، خود را در شهری یافته بودم که چنین به گرمی و محبت به استقبالم آمده بود. کافی بود لحظه‌ای درنگ کنم تا این شهر، شهر خودم شود و هر آنچه از گذشته در من باقی مانده بود، به ورطه‌ی نابودی سپرده شود و نسیان، روزهای سختِ رفته را به فراموشی بسپرد.

بیشتر بخوانید:  داستانک دوردست

باور نمی‌کردم که این شهر، شهری که حالا شهرِ من شده بود، شهری که چنین در آسایش است و خبری از ناآرامی در آن نیست، مرا در خود جای داده باشد. باور کردنی نبود و این لحظات در مخیله‌ام نمی‌گنجید. چنان مات و مبهوت بودم که فکرم گاه و بیگاه غرق در مدهوشی می‌شد اما در همان لحظات شیرین، ناگهان فکری به ذهنم رسید، نکند همه‌ی این حس‌های شیرین خوابی کوتاه باشد و آنی که چشمانم را بگشایم، دیگر خبری از این حسِ آرامش نباشد…

داستانک شهر آغوشت

باید مطمئن می‌شدم. چشمانم را ‌بستم و دوباره گشودم… پلک‌هایم را که باز کردم، با جهانی متفاوت روبرو شدم. آری من در خواب بودم، اما خوابی که حالا فراتر از واقعیت بود، خیالی که به حقیقت پیوسته بود. من بودم،‌ تو بودی، در آغوش هم و چشمانی که با چشمانِ تو باز می‌شد. من در خیالِ شهر آغوشت به خواب رفتم و در شهر آغوشت از خواب برخاستم.

بیشتر بخوانید:  داستانک یا فلش فیکشن چیست؟ داستانک نویس کیست؟

رویت چو ماه از میان گیسوی پریشانت بر من می‌تابید و نسیم گرم و آرامش بخش نفسهایت بر صورتم می‌نشست و زمستانِ وجودم را بهاری می‌کرد. دستانم با گرفتن دستانتِ بال می‌شد و مرا به آسمان‌ها می‌برد و در ورای ابرها، به اختران چشمانت می‌رساند که برقش، صاقعه‌ای بود بر قلبم.

تپش قلبم اما حکایت دیگری بود، هر تپش قلبم در حضور تو چنان لرزه بر اندامم می‌انداخت که گویی دریایی خروشان است و جز با شنیدن آوای قلبت، ساحلِ آرامش را نخواهد دید. و چه آرامش بخش که در شهر آغوشت نجوای قلبت، در گوش قلبم می‌پیچید و شعر بی‌همتای بودنت را بند بند وجودم زمزمه می‌کرد…

دیدگاهتان را بنویسید