داستانک دوردست

You are currently viewing داستانک دوردست

آفتاب نزده بود که کوله بارش را بست و به راه افتاد؛ مثل همه‌ی روزهای دیگر. بی‌هدف می‌رفت و به جاده می‌زد. به هر سویی که راه او را فرا می‌خواند، به سوی دوردست ، جایی که انتظارش را می‌کشید و آرزویش را داشت.

سفرش را به سوی جنگلی در همان حوالی، کمی آن طرف‌تر از خانه‌اش آغاز کرد. چندی بعد خود را در میانه جنگل یافت، در کنار جویباری که در میان درختان و بوته‌های سرسبز جاری بود. جویباری که در این بیراهه، راهی ساخته بود. راهی که حالا راهنمایش شده بود. به سوی سرچشمه جویبار پیش می‌رفت. صدای آب، آواز پرندگان و آفتابی که گاه و بیگاه از میان ابرهای بهاری و شاخسار درختان بیرون می‌آمد و بر چهره‌اش می‌تابید، تداعی‌گر حس خوبی برایش بود، حسی شیرین اما غریب، حسی ناآشنا که علتش را به خاطر نمی‌آورد. آنقدر مجذوب یافتن سرچمشه جویبار شده بود که گام‌هایش تندتر و تندتر می‌شد. برای رسیدن به سرچشمه این جویبار به سرعت پیش می‌رفت.

بالاخره به چشمه رسید. برکه‌ای کوچک که آبی زلال از زمینش می‌جوشید. کوله بارش را بر زمین گذاشت، کمی خاشاک و شاخه شکسته جمع کرد، آتشی کوچک روشن کرد و به نظاره رقص شعله آتش در کنار جوشش آب از دل خاک نشست. غرق در افکارش بود که نوری خیره کننده، سایه‌ی ابرها را بی‌رنگ و آسمان را روشن کرد. آوای مهیب تندری بهاری و به دنبالش بارش رگباری باران. تا به خودش آمد آتشش خاموش شده بود و باران خیسش کرده بود. نگاهی به اطرافش انداخت، درختی تنومند را یافت و کوله‌اش را برداشت که به زیر چتر درخت برود. ناگهان نوایی از دوردست توجهش را به خود جلب کرد…

بیشتر بخوانید:  داستانک باران سوزان

گویی کسی او را به خود می‌خواند. چند لحظه‌ای اندیشه کافی بود تا سوی صدا را تشخیص دهد. دوان دوان، زیر باران تند بهاری، در میان آوای عالم‌گیر گاه و بیگاه رعد و برق، صدا را دنبال می‌کرد. لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد و آن به آن صدا بلندتر. دستِ آخر خود را در مقابل کلبه‌ای چوبی یافت که مردی کهنسال در ایوان آن ایستاده بود. «فرزندم بیا، ‌زیر این باران جای ماندن نیست!»

کلبه‌ای ساده، یک میز و دو صندلی، تلی از از هیزم در گوشه‌ای از کلبه، اجاقی کوچک و کتری دود گرفته‌ای بر آن، شومینه‌ای چوبی و چند پنجره کوچک. در گوشه‌ای از کلبه دری بود به سوی اتاقی دیگر. پیرمرد به درون اتاق رفت و با دو فنجان بازگشت و به سوی اجاق رفت.

– دود آتشی که بر پا کرد بودی از اینجا معلوم بود،‌ وقتی دودش در میان باران محو شد فهمیدم که به کمک نیاز داری و صدایت زدم…

– واقعاً ممنونم و خوشحالم که صدای شما را در بین همهمه باران و رعد و برق شنیدم.

– باید سردت شده باشد… بیا چای بخور، کمی گرم شوی.

– ممنون… شما اینجا تنها زندگی می‌کنید؟

– آری، چندین و چند سال است. خودم این کلبه را ساختم و اینجا ماندگار شدم.

– خوشا به حالتان، آرزوی من زندگی در چنین جایی است. کسی هم به دیدنتان می‌آید؟

– هر از چند گاهی که کسی مثل خودت در این جنگل گم شود. گاهی هم بعضی از دوستان قدیمیم. اما اکثر اوقات تنها هستم.

– چه عالی. من هم دوست دارم روزی به دوردست بروم. جایی که تا مدت‌ها فقط خودم باشم و خودم.

– چرا؟

– شاید از زندگی خسته‌ام، شاید هم از انسان‌ها فراری. نمی‌دانم، فقط می‌دانم که تنها آرزویم رسیدن به دوردست است. به همین دلیل هم هر روز از خانه بیرون می‌آیم و بی‌هدف به دشت و کوه و جنگل می‌روم، تا شاید جایی که در آرزویش هستم را پیدا کنم.

– جایی که تو در آرزویش هستی یا جایی که در آرزوی توست؟

– فکر می‌کنم هر دو. هم جایی که من همیشه در آرزویش بودم و هم جایی که آنجا هم همیشه در آرزوی من بوده باشد. جایی دورتر از این جا، این زندگی و این آدم‌ها.

– رسیدن به دوردست‌ها سخت است و زندگی در دوردست‌ها سخت‌تر. گرچه امروز نمی‌بینی، اما تو همین الان هم در دوردست زندگی می‌کنی. بسیار دور از همه‌ی آدم‌های اطرافت و بسیار نزدیک به آنچه در آرزویش هستی. باید دل به دریا بزنی و دیگر بازنگردی. نه به آن خانه، نه به آن زندگی و نه به آن آدم‌ها. آن‌ها همواره در دنیای تو هستند، اما این تویی که باید به دوردست‌ها بروی، در دنیای خودت، در عمق زندگیت و در ارتباطت با همه‌ی آدم‌ها. باید دور شوی از همه‌ی آنچه هست و دست پیدا کنی به همه‌ی آنچه نیست. از همه چیز بگذری تا چیزی که می‌خواهی را به دست آوری. باید مسیر سهراب را پیش بگیری و قایقی بسازی برای گریز از این دنیای عجیب و رفتن به سوی زندگی، شهر و یا کسی که در انتظار توست… شاید سهراب از همه بهتر این راه را روایت کند…

فنجان چایشان را در دست گرفتند و به ایوان کلبه رفتند، خیره به دوردستی که گویی در ورای پرده‌ای از باران در انتظار هر دوی آن‌ها بود. با هم شعر سهراب را زمزمه کردند و غرق در رویای خود شدند…

قایقی خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید،

هم‌چنان خواهم راند.

نه به آبی‌ها دل خواهم بست

نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران

می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.

هم‌چنان خواهم خواند:

دور باید شد، دور.

مرد آن شهر اساطیر نداشت.

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.

هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد.

چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.

دور باید شد، دور.

شب سرودش را خواند،

نوبت پنجره‌هاست.

هم‌چنان خواهم خواند.

هم‌چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.

دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف.

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!

قایقی باید ساخت.

+تصویر: نقاشی دوردست اثری از تئودور کیتلسن نقاش و تصویرگر شهیر نروژی.

تیزر تصویری داستانک دوردست

موسیقی: Alp-In

ریمیکس: Neox

تصاویر: جنگل‌های شرق اروپا و کشور امریکا.

دیدگاهتان را بنویسید