باران سوزان
چشمانش را که گشود، خود را در برابر آینهای یافت. خشکش زده بود. آیا این تصویر خودش بود. به خودش که نگاه میگرد کس دیگری را در آینه میدید، خاطراتش را که جستجو میکرد، روایت دیگری را به یاد میآورد و به آینده که میاندیشید، ناامیدتر از قبل میشد. احساس میکرد که روح او به کالبد دیگری رفته است و حالا در زندان خاطرات این جسم ناآشنا محبوس شده است.
«شاید خواب میبینم! این من نیستم! این خاطرات واقعی نیستند. گذشتهی من این نبوده. من این آدم نیستم. داستان من چیز دیگری است. تقدیر من اینگونه نوشته نشده.»
غرق در افکار مشوش خود شده بود، چنان همه چیز برای او غیرقابل باور بود که نفسش بند آمد. لحظهای درنگ کرد، چشمانش را بست و به آرامی نفسی کشید. خود در تجسم یک رویا غرق کرد، به این امید که شاید لحظهای ذهنش از همهی افکار غریبی که او را فرا گرفته بود، خالی شود. باران بهاری، صدای رعد و برق، بوی خاک و بادی خنک که بر صورتش میوزید. لحظهای آرام شد و اندکی همهی افکار و خاطرات تلخش دور و دورتر شدند.
آنی نگذشت که سوزشی دردناک صورتش را فرا گرفت. اشکهایش چون باران سوزان بر چهرهاش جاری شده بود، گویی بر رُخش آتش میبارید. آنقدر هراس انگیز که حتی یارای باز کردن چشمش را هم نداشت. درد در بند بند وجودش پیچیده بود. صدای چکیدن اشکهایش بر زمین به مانند صاعقهای هولناک در گوشش میپیچید و لحظه به لحظه تحمل همه چیز برایش غیرممکنتر میشد.
«باید کاری کنم، این درد از مرگ هم بدتر است. باید چشمم را باز کنم و خودم را از این درد نجات دهم. باید چشمم را باز کنم.»
چشمش را که گشود، همه چیز در پشت پردهای سرخ رنگ مخفی شده بود. دستانش را بالا آورد و چشمانش را پاک کرد. حالا خودش را میدید، در برابر آینهای شکسته، با صورتی زخمی و خون آلود و نفسی که از ترس بند آمده بود. یک نگاه به تصویر چند تکه شدهی خودش در آینه کافی بود تا همه چیز را به یاد آورد.
کنج تاریکی از کافهای کوچک، در حاشیهی یک رودخانه، سایهی درختانی که باد به آرامی تکانشان میداد و نور صاعقهای که لحظهای همه جا را روشن میکرد. نوای موسیقی دلنشینی که صدای تندر را در خود غرق کرده بود، عطر چای و بارانی که بر شیشههای سرخ رنگ کافه فرود میآمد. گویی که از آسمان آتش میبارید و باران سوزان شده بود.
به گوشهای از کافه چشم دوخته بود، یک آینه. نه برای دیدن تصویر خودش، که برای مشاهده ساعت. ساعتی که تنها با کمک آن آینه دیده شدنی بود. ثانیه به ثانیه، دقیقه به دقیقه و ساعت به ساعت، در انتظار کسی که باید میآمد. همان جای همیشگی، همان ساعت تکراری و همان چای خوش عطر.
خودش هم میدانست آن روز، آمدنی در کار نیست؛ و این فکری بود که به مانند خوره به جانش افتاده بود. میدانست که این آخرین باری است که به آنجا آمده است. گویی چیزی در او مُرده بود که دیگر زنده شدنی نبود. نه تصوری از آینده، نه خاطرهای از گذشته و نه فکری در آن لحظه. همه چیز معنای خود را از دست داده بود.
«طاقتم طاق شده، دیگر نمیتوانم تحمل کنم. هر ثانیه که میگذرد، بعضم سنگینتر میشود و نفس کشیدن سختتر.»
چشمانش را بست، نفسی عمیق کشید. چشمانش را که گشود از جایش برخواست و به سوی آینه رفت…
تیزر تصویری داستانک باران سوزان
+ تصویر: طرح گرافیکی اثری از ماریو سانچز نوادو، گرافیست معاصر اسپانیایی.