نوشتار مهمان؛ برگردان اشعار منتخب روژ حلبچهای به قلم زانا کردستانی
برگردان منتخبی از اشعار روژ حلبچهای به قلم زانا کردستانی: چکار کنم از دست عشق و دلداگی؟! اکنون در زمانهای ماندهایم که حتی نه کودکان، نە فرشتگان و نه مجانین…
برگردان منتخبی از اشعار روژ حلبچهای به قلم زانا کردستانی: چکار کنم از دست عشق و دلداگی؟! اکنون در زمانهای ماندهایم که حتی نه کودکان، نە فرشتگان و نه مجانین…
گوشهی پرده را کنار زدم، در پسِ شیشهی دوده گرفتهی پنجره، سرخی چشمگیر آسمان کم و بیش قابل دیدن بود. تکانی به خودم دادم و آرام آرام، در تاریکی شبی…
ما، ناآشنا با شجاعت به دور از لذت زندهایم در صدفِ تنهایی تا عشق ترک کند مقدس معبدش و به دیدارمان آیدش رهایی دهد ما را در زندگانی عشق میرسد…
اندک اندک یک سالِ دیگر در تقویم خودساختهی من رو به اتمام است و من و همهی آنچهی در من است، به روزِ حساب نزدیک و نزدیکتر میشویم. مثل همیشه…
باران سوزان چشمانش را که گشود، خود را در برابر آینهای یافت. خشکش زده بود. آیا این تصویر خودش بود. به خودش که نگاه میگرد کس دیگری را در آینه…
این روزها که کمی بیشتر برای شنیدن صدای درون خود وقت دارم، اندکی ترسهایم کمتر شدهاند. دستِکم ترسهایی که از نشنیدن صدای درون ناشی میشدند، حالا کمی از من دور…
گاهی برای غلبه بر ترس از مرگ میخورم ستارهها را در چنین شبهایی، آسوده نشسته اختران را از تاریکی مطلق فرو میریزم در خود تا آنجا که در من همگی…
این روزها هر از گاهی که به آینه مینگرم، حس دلتنگی غریبی مرا فرا میگیرد. شاید هنوز چیزی در گذشته باقی مانده است که مرا دلتنگ خود میکند و شاید…
پیش میآید دوستان و آشنایانی که هر از چند گاهی نوشتههای مرا میخوانند از من میپرسند که چرا غمگین مینویسی. برای کسی چون من که معمولاً میخندد و به ظاهر…
ممکن است هیچکس با من موافق نباشد و حرفهایم بیشتر به یاوه شباهت داشته باشند اما باور دارم که آنچه مسیر زندگی ما را تعیین میکند، اشتیاقها و رویاهای ما…