داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و چهارم / دلتنگی غریب

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و چهارم / دلتنگی غریب

این روزها هر از گاهی که به آینه می‌نگرم، حس دلتنگی غریبی مرا فرا می‌گیرد. شاید هنوز چیزی در گذشته باقی مانده است که مرا دلتنگ خود می‌کند و شاید هم چیزی در آینده‌ام هست که حداقل تلألؤ گوشه‌ای از آن، امروز نگاهم را به خود خیره کرده و این دلتنگی غریب را برایم به ارمغان می‌آورد. گویی بخشی از من، از خوابی عمیق برخواسته و در من زنده شده است. نمی‌دانم، شاید خاطره‌ای باشد از روزهای دیرین، شاید هم اتفاقی باشد از روزهای پسین، هر چه هست این حس دلتنگی گاه و بیگاه، بسیار متفاوت از همه‌ی آن چیزی است که تا به حال تجربه کرده‌ام.

در این ایام که چیزی جز تکرار نصیب من و دنیایم نمی‌شود، تقابل با چنین حس عجیب اما عمیقی را نمی‌توان نادیده گرفت و شاید این چالشی باشد که باید این روزها با آن روبرو شوم. حسی که به شدت غریب است اما غربتی در خود ندارد. حسی که گویی جنبه‌ای دیگر از من را برایم نمایان کرده است. جنبه‌ای که سال‌ها است کمتر به آن پرداخته‌ام. شاید از ترس، شاید از بی‌میلی و شاید هم از غلفت. به هر دلیلی که باشد، زمان توجه به این سوی دنیایم فرا رسیده است.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و سوم / راهی برای رفتن

دلتنگی غریب سی و چهارمین بخش از داستان روزگار تنهایی

گرچه دلتنگی با زندگی من غریبه نیست، اما چنین توالی پر ابهامی هم برای من آشنا نیست. شاید دری جدید باز شده و راهی نو آغاز شده باشد. شاید هم، همه چیز وهمی شیرین باشد که با چشم برهم زدنی محو شود. هر چه هست، دنیای این روزهای من، اسیر دلتنگی شگفت انگیزی شده که هر از گاهی همچون رگباری برق آسا بر صحرای خشکیده جهانم می‌بارد و ناخودآگاه روح مرا سیراب می‌کند. حسی غریب که گرچه تلخ است اما شیرین نیز هست و امیدی را در من زنده کرده که سال‌ها پیش مرده است.

برای کسی چون من که سالیان سال جهان را سیاه و سفید دیده است، شاید این روزها، خاکستری‌ترین روزهایی باشد که تجربه می‌کنم. زندگی در جهانی تاریک‌تر از سیاهی، با نگاهی به سفیدترین روزهای ممکن. من مانده‌ام در مرز این جهان سیاه و سفید، جایی که دو دنیای متضاد اما موازی را به هم پیوند می‌دهد. مرزی که گاه تا فرسنگ‌ها وسیع‌ می‌شود و گاه به قدر سر سوزنی کوچک. تجربه زندگی در این نقطه نیز خود حس غریبی است.

حسی که نه در همهمه‌ی گذر تکراری زندگی گم می‌شود و نه در سکوت تنهایی، فریاد می‌شود. همه چیز همان‌قدر عجیب و غریب است که باید باشد، متفاوت، ناگهانی و عمیق. گاهی در خواب و گاهی در بیداری، بی هیچ مقدمه و هیچ پایان. همچو تندری که لحظه‌ای در آسمان است و همه جا را روشن می‌کند، و لحظه‌ای بعد ناپدید می‌شود.

این دلتنگی غریب را نه می‌توانم به درستی درک کنم و نه می‌توانم نادیده بگیرم. شاید گذر زمان تصویر واقعی‌تری را به نمایش بگذارد و شاید هم اصلاً تصویری برای دیدن وجود نداشته باشد. اما هر چه هست، حالا بخشی از من بیدار شده که تا پیش از این در دنیایم زنده نبوده است.

اغلب وقتی دلتنگ کسی می‌شویم، در واقع دلتنگ بخشی از خود شده‌ایم که بودن آن فرد، بیدارش کرده است.
لوئیگینا سگارو

دیدگاهتان را بنویسید