دردنامه؛ شعله‌های شمع

You are currently viewing دردنامه؛ شعله‌های شمع

چند شمع دیگر بیشتر باقی نمانده و حسرت من برای نور، به شعله‌های شمع خلاصه شده است. آنقدر غرق در تاریکی دنیای تهی خود شده‌ام که حتی دیدن سوسوی رو به زوال نوری گذرا نیز برایم همچون آرزویی محال است. این جهانی است که من برای خود ساخته‌ام؛ غم‌بار، حسرت آلود و سرشار از تنهایی. دنیایی سراسر تاریکی که نور در آن، سرابی بیش نیست. شاید دیگر چشمی برای دیدن باقی نمانده باشد و شاید هم شمعی برای سوختن باقی نماند.

ما با تصمیم‌هایی که می‌گیریم، جهنم خود را می‌سازیم. ما محکوم نیستم، بلکه خودمان، خودمان را محکوم کرده‌ایم.
گابریل ایسترس، اسیر

این زندانی است که من در آن محبوس هستم و زندگی، حبسی است بی‌پایان. دنیای من چیزی جز این نیست، نبوده و بدون شک نخواهد بود. شاید بیش از این گفتن، یاوه بافی باشد، اما مگر من جز همین یاوه‌ها چیزی برای گفتن دارم. همین نوشته‌ها میراث من هستند، میراثی که در غبار تاریکی و تنهایی روح سرد من محو خواهد شد و در فراموشی مدفون می‌شود.

بیشتر بخوانید:  دردنامه؛ نوشتن از تنهایی

دنیای من و شعله‌های شمع

داستان اما به همین‌ها ختم نمی‌شود و شعله‌های شمع سخن‌های دیگری برای گفتن دارند. آن‌ها با من از رازی می‌گویند که در چهره‌ی من عیان است. شاید سوختن آن‌ها، تصویری از من باشد و من آینه‌ای برای شعله‌هایی باشم که رو به افول هستند. خاموشی در راه و زبانه کشیدن بی‌مفهوم شده است. دیگر دلیل برای سوختن باقی نمانده و نه از من، که از شمع نیز نوری به چشم نمی‌آید. شاید من تصویری از شعله‌های تاریکی هستم که جهانی را در خود فرو افکنده و همه جیز را به نابودی کشانده است.

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
حافظ

روزگار آنقدر عجیب شده است که نه کسی عشق را می‌شناسد و نه کسی مفهوم درد را می‌فهمد. دیگر هیچ واژه‌ای برای بیان آنچه در زندگی ما روی می‌دهد باقی نمانده است. دلتنگ روز‌هایی هستم که روزگار رنگ و بویی دیگر داشت و مرگ جایی در آرزوهایم نداشت…

دیدگاهتان را بنویسید