داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و سوم / راهی برای رفتن

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و سوم / راهی برای رفتن

چشم‌هایم را که می‌گشایم، چیزی برای دیدن نیست، یا آنچه هست، دیدنی نیست. گوش که می‌دهم، صدایی برای شنیدن نیست، یا آنچه می‌شنوم شنیدنی نیست. زبان به سخن که باز می‌کنم، سخنی برای گفتن نیست، یا آنچه می‌گویم، گفتنی نیست. و راه که می‌روم، راهی برای رفتن نیست، و یا آنجا که می‌روم، رفتنی نیست. در این وادی، شاید هزار راه برای رفتن باشد و شاید هزار چاه برای سقوط، اما همه چیز به مانند هزارتویی تاریک است که نه امیدی به پایانش هست و نه راهی برای خروج. باید رفت و رفت، هزاران بار، از راه‌های تکراری، از مسیرهای موازی و از پیچ‌های بی‌پایان، نباید خسته شد. این زندگی است، جایی که خستگی یعنی مرگ و مرگ یعنی آزادی! باید بروی تا به دام مرگ نیفتی و امیدوار باشی که مرگ به دامت بیفتد. مرگ اما گریزپاتر از آن چیزی است که به نظر می‌رسد.

در این روزگار عجیب، جز رفتن چه کار می‌توان کرد؟ شاید ماندن. اما آیا مفهومی در ماندن کسی چون من وجود دارد؟ بمانم که چه بشود؟ سکون من چه سودی دارد و آیا جایی برای ماندن هست؟ در این ایام  پر تلاطم که نفس نفس همه چیز تغییر می‌کند اما تکرار می‌شود، ماندن من تغییر رفتن و تکرار ماندن نیست؟

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و دوم / بحران بزرگ

راهی برای رفتن سی و سومین بخش از داستان روزگار تنهایی

سال‌ها در همین حوالی زندگی کردم و سال‌ها همه چیز و همه کس را به نظاره نشستم، چه بسیار روزهایی که از ترس تنهایی به خیابان‌ها پناه آوردم و چه بسیار شب‌هایی که از ترس تن‌ها در اتاقی تاریک، خود را محبوس کردم. همه چیز و همه کس به سان تصویری فرّار از پیشِ رویم گذشتند و نه مرا دیدند و نه مرا شنیدند. آنچه از من می‌خواستند با خود بردند و پیکر بی‌رمقم را لگدمال کرده و رفتند. گویی همه راهزنانی هستند که تنها برای سود خود به اینجا آمده‌اند و آن دم که با آنچه می‌خواهند می‌رسند، می‌روند و حتی یک آن پشت سرشان را نیز نگاه نمی‌کنند.

چه در همین اتاق تاریک سکنی گزینم و چه گام به گام به سوی پایان شتاب کنم، ‌چه راهی بیابم و چه راهی بسازم، همه چیز اسیر چرخه‌ای است که بودنش دردناک و بر هم زدنش دردناک‌تر است. نه گریزی از آن هست، نه پلی برای گذشتن می‌توان ساخت و نه پایانی برای آن می‌شود متصور شد. این گردونه‌ای است که بی‌دلیل می‌چرخد و هرگز از حرکت باز نمی‌ایستد. چه از آسمان سنگ ببارد و چه بر زمین سیل بجوشد، گردونه در گردش است و گنبد دوار، در دوران! نه توقفی، نه تغییری و نه بازگشتی. همه چیز به پیش‌ می‌رود، تکرار می‌شود و دوباره به پیش می‌رود. اما به کدامین نهایت؟ این سؤالی است که امروز پاسخی برایش ندارم، اما روز دیگری شاید!

نامش را بحران بگذارم یا هر چیز دیگر، حالا دیگر راهی برای رفتن باقی نمانده است و جایی برای ماندن نیز نیست! شاید همین جا و کنار همین نوشته‌های مشوش بتوان روزهایی را سر کرد، شاید هم نوشتن از آنچه بوده و هست، مرا به پیش ببرد، نمی‌دانم، فقط می‌دانم که امروز می‌نویسم تا نوشته باشم، گرچه می‌دانم که هرگز خوانده نمی‌شوم.

من همیشه کنار آدم‌ها می‌مانم و آن‌ها همیشه مرا ترک می‌کنند.
لیلیت سنکروو، حسادت

دیدگاهتان را بنویسید