داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و دوم / بحران بزرگ

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و دوم / بحران بزرگ

سال‌ها پیش چند صباحی خاطراتی نوشتم و داستان آن روزهایم را مکتوب کردم، امروز، روزی است که من آن نوشته‌ها را خواندم و وسوسه نوشتن، بار دیگر مرا به حرکت وا داشت. پس فراموش نکن که این داستان زندگی من است و تویی که این نوشته‌ها را مي‌خوانی خود من هستی، در سنی دیگر، در سالی دیگر، در جایی دیگر و امیدوارم در جهانی دیگر. سال‌ها از آخرین باری که واقعاً از خودم نوشته‌ام می‌گذرد و حالا این من هستم که قلم در دست گرفته و دوباره برای کسی که خواهم شد، می‌نویسم. نمی‌دانم خاطره می‌نویسم یا زندگی‌نامه، از احساسم خواهم گفت یا از رویا‌هایم و از دردهای تلخم خواهم نوشت یا گذشته‌های شیرین. فقط می‌دانم که از یک بحران بزرگ خواهم نوشت، از روزهایی که دردش فراتر از حد توان من است و تاریکیش سیاه‌تر از سیاه.

امروز من در میانه‌ی بحرانی هستم که همه‌ی دنیای مرا در خود افکنده است، تنها، بی‌کس، ناامید و شکست خورده. هیچکس در کنارم نیست و هیچ راه فراری برایم متصور نیست. چاره‌ای جز مانده ندارم و راهی جز تحمل کردن نیست. در روزهایی که همه مرا طرد کرده‌اند، تنهایی شاید آخرین سلاح من برای نبرد با بحرانی باشد که دنیایم را فرا گرفته است. هر تلاشی برای رهایی از این وضع اسفناک بی‌نتیجه می‌ماند و روزگاری است که شکست بر تمامی وجوه زندگی من سایه افکنده است. همه چیز از دست می‌رود و هیچ چیز به دست نمی‌آید. من مانده‌ام و نبردی بزرگ، پرتلفات و بی‌پایان.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و یکم / دفتر خاطرات

بحران بزرگ سی و دومین بخش از داستان روزگار تنهایی

عشقی شکست خورده، دنیایی مالامال از تنهایی، آینده‌ای مبهم و سیاه، روحی دردمند و ذهنی خسته، اینها همه‌ی داشته‌های من در ایامی است که نبرد با زندگی در لحظه لحظه‌ی ایام جاری است. مطرودِ دوستان و منفور دشمنان، سایه‌ای از من گام به گام به پوچی نزدیک‌تر می‌شود و هیچکس و هیچ چیز جلودار این تباهی نامتناهی نیست. نه دوستی مانده که مرا از سقوط نجات ‌دهد و نه دشمنی که مرا زودتر از تقدیر راحت کن.

شاید هیچکس لایق چنین زندگی رقت‌انگیزی نباشد، اما داستان امروز من همین است؛ تقابل با بحران بزرگی است که مفهوم همه‌ی جوانب زندگی مرا از میان برداشته است و مرا اسیر در هیچ و پوچ کرده است. نگاهی به گذشته، تأملی در امروز و خیال آینده، همه و همه به یک نتیجه‌ی واحد می‌رسد، تنهایی، تنهایی و تنهایی. گویی من سال‌ها برای هیچ تلاش کرده‌ام و هر آنچه به دنبالش بوده‌ام را یا به دست نیاورده‌ام و یا اگر هم یافته‌ام در چشم برهم زدنی از دست داده‌ام.

ماحصل همه‌ی عمر من، به هیچ تبدیل شده است و من تنهای تنها در این روزگار غریب، نفس نفس به مرگی نزدیک‌تر می‌شوم که حالا تنها آرزوی من است. آروزیی که ایمان دارم در این روزهای شکست، به آن هم دست نخواهم یافت. شاید همین دلیلی باشد برای نوشتن، ندایی از درون به من می‌گوید که مرگ در نزدیکی من نیست، بلکه جزئی از من است. باید برای کسی که دستِ آخر از مرگ برخواهد خواست چیزی بنویسم که از این راه پر تلاطم حذر کند و از بدل شدن به من بیزار باشد. این‌ها خاطرات، تجربیات و نظرات من در تقابل با بحران بزرگ بی‌هویتی من است. بحرانی که روزگارم را سیاه کرد.

چینی‌ها از دو بخش (حرف) برای نوشتن بحران استفاده می‌کنند، بخش اول به معنی خطر و بخش دوم به معنی فرصت است. در بحران باید مراقب خطرات بود، اما از فرصت‌ها هم استفاده کرد.
جان اف. کندی، رییس جمهور پیشین امریکا

دیدگاهتان را بنویسید