کتابچه را که ورق میزد دیگر ذهنش همراهش نبود. آنچه میخواند، چیزی نبود که دلش میخواست. به یاد دوران نوجوانیش افتاده بود. دوران نقابهای خودش و زندگی گذرانش، دوران عشقهای آتشین، اما زود گذر. دوران بارانهای تند بهاری و برگریزان غمانگیز پاییزی. دوران تلخ و شیرین گذشته. روزهایی که دفتر خاطرات کوچکی داشت که گاه گاهی از غمها و شادیهایش در آن مینوشت.
کتابچه را بست و به سمت اتاقش رفت. دقیقاً میدانست که به دنبال چیست؛ روایتی از نقابهای خودش. زیر تخت، جعبهای مقوایی بود که لایهای از خاک رویش نشسته بود. جعبه را بیرون آورد، با دست خاک روی آن را پاک کرد و به آرامی باز کردنش را آغاز کرد. خاطراتی در ذهنش مرور میشد که عمری از فراموشی آن میگذشت. هر چه بیشتر خاطرات را مرور میکرد، سرعت باز کردن جعبه هم کمتر میشد. روزهایی را به یاد میآورد که هنوز در دام این عشق نیفتاده بود، هنوز شاد بود و هنوز خودش بود. گاهی لبخند بر لبش مینشست و گاهی اخم میکرد. همه چیز همچون فیلمی طولانی، اما با سرعتی باورنکردنی از ذهنش میگذشت.
جعبه را که باز کرد، دفتر خاطرات نوجوانیش اولین چیزی بود که نگاهش را به خود جلب کرد. دفتر را برداشت و به سمت میز تحریرش رفت. خواندنش را آغاز کرد، چنان داستان دوران نوجوانیش برایش جذاب و مهیج شده بود که از دفتر چشم بر نمیداشت. میخواند و ورق میزد.
دفتر خاطرات سی و یکمین بخش از داستان روزگار تنهایی
در لابهلای بعضی از صفحات گلبرگی خشک شده بود و به برخی دیگر از آنها تمبرهای قدیمی وصل شده بود. بعضی از صفحات را هم نقاشی کرده بود و البته بعضی را هم خالی گذاشته بود.
بدون شک او تنها کسی بود که مفهوم همهی این راز و رمزها را میدانست. همین درک عمیق، او را به کاوشگری بدل کرده بود که گنج را یافته است و دیگر نمیتوانست از آن چشم بردارد. لغت به لغت، خط به خط و ورق به ورق خاطراتش، دنیای از تصاویر را مهمان ذهنش میکرد. گاهی چشمانش را میبست و در خاطرات دوردستهای زندگیش غرق میشد و گاهی چند دقیقه به گوشهای از اتاق خیره میشد.
میدانست که آن روزها خیلی راحتتر از حالا احساسش را بیان میکرده است. گویی آن روزها با احساسش دوست بوده و این روزها با هم غریبه شدهاند. باور اینکه نوشتههای سالیان گذشته از خودش بوده است، برایش سخت بود و باور اینکه امروز نمیتواند از واقعیت خودش چیزی بفهمد، برایش عجیب بود. چشمانش را بست و در دنیایی خیالی اما خاطرهانگیر فرو رفت. به روزگاری سفر کرد که خودش، خودش را میفهیمد، روزگاری که تنها بود اما تنها نبود، روزگاری که فارغ بود اما فارغ نبود، همان روزگاری که عاشق بود اما عاشق نبود.
از خود بیخود شده بود و گذر زمان را فراموش کرده بود. آنقدر در تجسم خاطرات و احساسات فرو رفته بود که گذر زمان را از یاد برد. چشمش را که باز کرد، همه جا تاریک شده بود. چراغ مطالعهی میز تحریرش را روشن کرد و چند برگ کاغذ سفید از کشوی میز بیرون آورد و قلمش را در دست گرفت. دفتر خاطرات جدیدی در راه بود، دفتری که نه راوی خاطرات، بلکه مأمنی برای احساسات بود، احساسات واقعی او…
من هرگز بدون دفتر خاطراتم سفر نمیکنم. هرکسی باید نوشتاری احساسی برای خواندن در قطار همراهش باشد.
اسکار وایلد، اهمیت ارنست بودن
دفتر خاطرات اولین بخش از فصل پنج داستان روزگار تنهایی است.