داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ام / افسرده

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ام / افسرده

نقاب۹: افسرده

پس از گذران روزهایی شیرین با رویا پردازی و خیال بافی، روزگار تلخ مواجه شدن با واقعیت‌ها آغاز می‌شوند، روزهایی که در می‌یابیم که هیچ یک از رویاها محقق نشده و حقیقت چیزی جز بر باد رفتن آرزوها نیست. روزهایی سخت و دردناک که ارمغانی جز افسرده شدن و افسردگی برای من نباید داشته باشد! این آغاز راه نقاب جدید من است!

روزهایی شاد از آرزوهای دست یافتنی که هیچگاه به آن‌ها دست نیافتم گذشتند و حالا نوبت آن رسیده که با واقعیت‌های زندگی روبرو شوم. من مانده‌ام و روحی افسرده از نداشته‌هایی که آرزویم بودند و همراهانی که یک به یک مرا ترک کردند و در انتظار دیدن روزهای سخت من ماندند.

حالا این منم، افسرده و تنها، غرق در آتش سوزانی که خیالاتم را یک به یک در خود سوزانده، در گوشه‌ای از دنیایی که شاید کسی جز من در آن نباشد اما تماشاگران بسیاری دارد. تماشاگرانی که همیشه هستند، می‌بینند، گاه کمی نزدیک‌تر می‌شوند و گاه کمی دور. لحظه‌ای در خیالشان دردهای مرا مجسم می‌کنند و برایم دل می‌سوزانند و لحظه‌ای دیگر هم مرا مستحق چنین دردی می‌دانند. شاید خودشان هم از آنچه که از من انتظار دارند بی خبرند!

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و نهم / رویاپرداز

کمی که می‌گذرد، گروهی از سر کنجکاوی و گروهی از سر ترحم به من نزدیک‌تر می‌شوند. برخی می‌خواهند تجربه‌ی افسردگی مرا دقیق‌تر ببینند و برخی می‌خواهند با بودن در کنار من خوبی خودشان را ثابت کنند. هرچند هیچ کدام در درون خود نمی‌دانند از جان من چه می‌خواهند اما من خوب می‌دانم که نقاب افسرده چه دستاوردی برایم به ارمغان می‌آورد.

به لطف همین نقاب ساده و آسان، دنیای من پر می‌شود از کسانی که خواسته یا حتی ناخواسته به من نزدیک شده‌اند و همسفر روزهای تنهایی من هستند. چه به قصد کسب تجربه آمده باشند و چه به قصد ارضای حس خودخواهی، برای من فرقی ندارد؛ چراکه آنچه برای من اهمیت دارد گذران روزگار تنهایی، بدون تنهایی است و به لطف این نقاب، کم و بیش از تنهایی گریخته‌ام. گرچه نقاب افسرده هم به مانند سایر نقاب‌ها عمر درازی ندارد و پس از مدتی خسته کننده می‌شود و دلیلی جدید برای تنها گذاشتنم را در اختیار همه قرار می‌دهد.

بدون شک نقاب افسرده هم مثل همه‌ی نقاب‌های قبلی من محکوم به فناست! نه فقط به این خاطر که نتیجه‌ی نهایی آن تنهایی بیشتر من است، بلکه به این دلیل که تحمل آن برای هیچ کس آسان نیست، نه من و نه هیچ یک از آن‌ها که در اطرافم هستند. شاید گاهی حس ترحم و گاهی حس کنجکاوی، کسی را به نزدیک شدن به من ترغیب کند اما این احساسات کوچک چندان ماندگار نیستند و رفتن را بر بودن ارجح می‌کند. شاید این پایانی نه چندان تلخ باشد برای این نقاب و شاید هم رنگی از آن در همه‌ی نقاب‌هایمان باقی بماند اما هر چه که هست، نقاب افسرده هم آن چیزی نیست که باید باشد…

افسرده سی‌امین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید