داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و نهم / رویاپرداز

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و نهم / رویاپرداز

نقاب۸: رویاپرداز

جایی شنیدم که می‌گویند دنیا بر سر انگشت کسانی می‌چرخد که رویاپرداز هستند، شاید این اولین انگیزه‌ی من برای نقابی جدید بود اما بدون شک مهم‌ترینش نبود. نگاه به دنیایی که در پیش روی من است، با همه‌ی بیم و امیدها، همیشه برایم جذاب بوده است. هرچند هیچگاه در عمق وجودم به آمدن روزهای شیرین و آینده‌ای پر از خوشبختی اعتقادی نداشتم اما رویاپردازی برای روزهایی که پر از کامیابی است، انگیزه‌ای بزرگ برای نقاب جدیدم بود. نقابی که البته توجه بسیاری را نیز به خود جلب می‌کرد.

باور کردنی نبود که انسان‌ها چقدر می‌توانند ساده انگارانه دروغ‌های یک رویای رنگارنگ را باور کنند و به امید رسیدن به خوشبختی همراهم شوند. امیدی که نه از روی محبت به من و یا آرزوی خوشبختی برای من بود، بلکه از سر خودخواهی و خودبینی کسانی بود که من و رویای آینده‌ام را نردبانی برای دستیابی به خوشبختی خود می‌دیدند.

نه در روزهایی که داستان‌های منِ رویاپرداز به واقعیت نزدیک می‌شد و نه در روزهایی که رویاهایم نقش برآب، هیچکس ارزشی برای شخص من قائل نبود و مانند بسیاری از روزهای دیگر زندگیم، بود و نبودم تفاوتی نداشت. اینان کسانی بودند که تا رسیدن به خواسته‌هایشان در رویاهای من شریک بودند و پس از آن نه نامی از من در ذهنشان باقی می‌ماند و نه نشانی در خاطرشان.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش بیست و هشتم / پرمشغله

شاید این روی نقاب رویاپرداز برای من کمی دردآور بود، اما مگر من فقط برای سایرین نقاب بر چهره می‌زنم؟ گاهی آنقدر این نقاب برای من شیرین و شورانگیز بود که خود واقعیم را هم برای لحظه‌ای از یاد می‌بردم و در خواب و خیال آینده‌ای شیرین غرق می‌شدم که همه چیزش بر وفق مرادم بود. آینده‌ای سعادتمند که سرشار از عشق و زندگی بود و تهی از غم و تنهایی. من بودم و دنیایی که در آن همه چیز عالی بود، زندگی شیرین بود و درد هیچ جایی در آن نداشت…

اما چه سود که این دنیا فقط لحظه‌ای در رویای من شکل می‌گرفت و پس از لحظاتی همچون دودی که در آسمان محو می‌شود، از ذهنم رخت بر می‌بست و واقعیت بر من چیره می‌شد. من، نقاب، دنیای تاریکی در درون و دنیایی مالامال از تنهایی در بیرون، این تصویر چیزی است که پس از رویایی شیرین برای من شکل می‌گرفت. تصویری که این بار نه توهم، که حقیقت زندگی من بود و جز آن چیزی در دنیای من جایی نداشت.

دست آخر نه در درون خودم و نه از میان آنان که عاشق، هوادار و حتی در جستجوی رویاهای من بودند، هیچ چیز و هیچکس برای ادامه‌ی راه این زندگی در من و دنیایم باقی نماند. نقابی که گاه آنقدر شیرین بود که مرا هم از یاد خودم می‌برد، ارمغانی جز تکرار روزگار تنهاییم نداشت. باز هم من بودم و همه‌ی آنچه که مرا عذاب می‌داد. من و همه‌ی افکاری که مرا به آتش می‌کشید. من و همه‌ي خاطراتی که مرهمش تنها مرگ بود.

رویاپرداز بیست و نهمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید