مجموعه داستانک خواب‌نما؛ بخش ششم: سپیدی برف

You are currently viewing مجموعه داستانک خواب‌نما؛ بخش ششم: سپیدی برف

گوشه‌ی پرده را کنار زدم، در پسِ شیشه‌ی دوده گرفته‌‌ی پنجره، سرخی چشمگیر آسمان کم و بیش قابل دیدن بود. تکانی به خودم دادم و آرام آرام، در تاریکی شبی که واپسین نفس‌هایش را می‌کشید، به گوشه‌ای از اتاق رفتم. لمس کلید برای فراموشی تاریکی اتاق کافی بود. چراغ آویزان بر سقف اتاق، چنان نورانی شد که گویی خورشید به ضیافت آسمان شب آمده است. چشمانم را تا جایی که می‌شد بستم تا از درخشش بی حد و حصر چراغ در امان بمانم. با قدم‌هایی آهسته به سمت کمد رفتم و لباس‌هایم را بر تن کردم. به سوی آینه رفتم و جامه‌ام را راست و ریس کردم. خیره به دیدگان خود، غرق شدم در تجسمی از آسمان، برف و زیبایی صبحی که با سپیدی برف آغاز می‌شود.

حالا زمان رفتن فرارسیده بود. در را که گشودم، نسیمِ سرد زمستانی صورتم را نوازش می‌کرد و در هجوم تاریکی شب، شادمان بودم که دیگر خبری از گرمای اتاق نبود. برف در سکوت شب می‌بارید و تنها صدای گام‌های ناموزون من بود که آهنگِ خاموش برف شبانه را بر هم می‌زد. بخاری که از دهانم بیرون می‌آمد، یک به یک دانه‌های برف را جهانِ مه‌آلود خود محو می‌کرد. گاهی به آسمان نگاه می‌کردم و به کمک نورِ چراغ‌های کوچه، دانه‌های برفی کهبه سوی صورتم رهسپار بودند را دنبال می‌کردم.

آهسته آهسته گام بر می‌داشتم و در مسیر کوچه پیش می‌رفتم. از همه‌ی حس‌های شیرینی که این برفِ زمستانی برایم به ارمغان آورده بود، از صمیم قلب لذت می‌بردم؛ که ناگهان آوای موزونی که از دوردست به گوشم می‌رسید، توجهم را به خود جلب کرد. کمی تندتر گام برداشتم و بی‌محابا به سوی منشأ صدا پیش رفتم. کمی که نزدیکتر شدم و صدا بیشتر و بیشتر شد، به خود آمدم و چشمانم را باز کردم…

بیشتر بخوانید:  مجموعه داستانک خواب‌نما؛ بخش پنجم: سراب

داستانک سپیدی برف

وقتِ برخاستن از خوابی شیرین بود که با رویای برفِ شبانه سپیدپوش شده بود. از بیمِ نورِ چراغ، در تاریکی شب به سمت کمدم لباس‌هایم رفتم و به آرامترین شکل ممکن شروع به پوشیدنشان کردم. با خود به این فکر می‌کردم که چه می‌شد اگر این رؤیا واقعی بود و پشت دیوارهای این اتاق، آسمان مرا به بامدادی پربرف مهمان می‌کرد. کمی که گذشت، چراغ را روشن کردم تا نیم نگاهی به وضعیت ظاهریم بیندازم. نگاهی به آینه و ترس از انعکاسی که در سایه‌ی تابش نورِ چراغ، نمایی مجازی از من را به تصویر می‌کشد. نه این من بودم و نه آن تصویر خودش را از من می‌دانست. گریزان از تجسم خود در میان این جام‌ و نور، به سمت در رفتم و عطای اتاق را به لقایش بخشیدم!

در را که گشودم، سرمای هوا بر صورتم زخم می‌انداخت اما سپیدی برف بر کوچه و خیابان خودنمایی می‌کرد. از واقعی شدن رؤیایم چنان شگفت‌زده شده بودم که برای لحظه‌ای خشکم زد. در سیاهی آسمان، دانه‌های سپید برف به زمین می‌نشستند و سرمای استخوان‌سوز بامدادان، در نبود آفتاب، از لباس‌هایم گذر می‌کرد و پوستم را می‌سوزاند. دوان دوان به سوی ماشین رفتم، سریع در آن نشستم و به چشم برهم‌زدنی روشنش کردم. در پسِ شیشه‌های برف گرفته‌ی ماشین و در تاریکی درون این سلول کوچک، آهنگی با صدایی بلند شروع به پخش شدن کرد. چشم در چشم تاریکی، بدون هیچ خاطره‌ای از رؤیای برفی، به فکر فرو رفتم…

این پست دارای 4 نظر است

  1. الیشاع

    بسیار زیبا بود و ملموس. موفق شدم صحنه داستان رو توی ذهنم مجسم کنم 🙂

    1. آرش

      ممنون که وقت گذاشتین و خوندین…

  2. لیمو

    نقاشی مورد علاقه من 🙂

دیدگاهتان را بنویسید