داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و پنجم / صدای درون

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و پنجم / صدای درون

این روزها که کمی بیشتر برای شنیدن صدای درون خود وقت دارم، اندکی ترس‌هایم کمتر شده‌اند. دستِ‌کم ترس‌هایی که از نشنیدن صدای درون ناشی می‌شدند، حالا کمی از من دور شده‌اند. گویی دیوارهای جهانم کمی جا باز کرده‌اند و مجالی برای آشنایی با گوشه‌های تاریک دنیایم دست داده است. نقاطی تاریک که تا به امروز خیال دیدنشان را هم در ذهن نمی‌پروراندم. حالا اما فرصتی شده برای رویارویی با تصویری جدید از دنیایی قدیمی.

هرگز فکرش را نمی‌کردم که همین چند خطی که بر کاغذ می‌نویسم، بتواند مرا با گوشه‌ای دیگر از من آشنا کند و ریشه‌های ترس‌هایی را ملاقات کنم که نه تنها نبودشان برایم آرزویی دست نیافتنی بود، بلکه در این سالیان آنقدر به بودنشان عادت کرده بودم که شاید شاید اگر روزی نباشند، دلتنگشان شوم. خوب یا بد، همین ترس‌های ریز و درشت سال‌ها است که با من همراه هستند.

این‌ها بخشی از من هستند که ناخودآگاه مفهوم من را تشکیل داده‌اند. باری که زندگی را برای من سخت‌تر کرده‌اند و روحم را خسته‌تر. اینکه چه دردی در کجاست، برای من معنای عمیقی در خود دارد. اما یافتن ریشه هر درد، خود گامی رو به جلو است. حالا می‌دانم که ممکن است بتوانم از دردهای خود رهایی یابم. انگار درهای جدیدی به روی من گشوده شده است تا کمی آرام‌تر باشم.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش سی‌ و چهارم / دلتنگی غریب

صدای درون سی و پنجمین بخش از داستان روزگار تنهایی

شنیدن آوایی که از درونم فریاد می‌زند، آن هم در سکوت روزهایی که گویی در آن زمان از حرکت باز ایستاده است، غم‌انگیزترین و در عین حال خوشحال کننده‌ترین اتفاق ممکن است. غم‌انگیز است زیرا حالا با بنیاد دردهایی آشنا می‌شوم که گاه تحملشان کرده‌ام، گاه نشنیده گرفته‌ام و گاه حتی از وجودشان بی‌خبر بوده‌ام. خوشحال کننده است چون می‌توانم با آن‌ها آشنا شوم، خودم را بیشتر درک کنم و حتی در صدد رویارویی و رفع آن‌ها برآیم.

به هر روی، این روزها را باید به خاطر سپرد. همین نوشته‌های درهمی که امروز می‌نویسم، فرداها به من یادآوری خواهند کرد که راه کجاست و چاه کجاست. یادآوری می‌کنند که صدای درون من سال‌ها است که خفه شده است و نشنیدنش خود به دردی تبدیل شده که پایانی ندارد و دردی است بر روی همه‌ی دردهای دیگر. ثبت شدن این روزها در خاطرات، شاید راهنمایی باشد برای روزهایی که در راه هستند. روزهایی بی‌راهنما که چرخه تکراری زندگی باز هم دردهای غریبی را به سوی من رهنمون خواهد کرد و دنیای تاریک مرا هدف قرار خواهد داد. سایه‌ای که شاید امروز حضورش در دوردست‌ها به نظر برسد، اما نزدیک‌تر از هر زمان دیگری است. به قدری نزدیک که گاهی این روزهای بی‌حادثه را هم از یادم می‌برد و ساعت‌ها مرا در گرداب دردناک افکاری می‌اندازد که گریز از آن‌ها ناممکن است.

شاید این روزها، خواب و خیالی کوتاه باشند و شاید همه‌ی دردها دوباره تکرار شوند. اما هنوز هم می‌توان به تکراری امیدوار بود که کمی کمتر دردناک باشد.

دیدگاهتان را بنویسید