پیش میآید دوستان و آشنایانی که هر از چند گاهی نوشتههای مرا میخوانند از من میپرسند که چرا غمگین مینویسی. برای کسی چون من که معمولاً میخندد و به ظاهر شاد زندگی را سر میکند، چنین پرسشی نه غیرمنتظره و نه غیر منطقی است. بیشک توقع نوشتههایی که رنگ و بویی از شادی داشته باشند، دور از ذهن نیست. اما آنچه دور از ذهن است، عدم توجه به توان نوشتن است. شاید خندههای گاه و بیگاه من نمایی از شادمانی درونیم به نظر برسد اما واقعیت این است که شادمانی ظاهری من، انعکاسی از ترسهای عمیق دنیای کوچک من است. ترسهایی که توان نوشتن را از من سلب میکند.
گرچه بسیاری بر این باورند که نوشتن کاری ساده و آسان است، اما دستِ کم برای من نوشتن از آنچه در من و دنیایم میگذرد، سختترین و پیچیدهترین کار ممکن است. چه بسا اگر قرار بود نقابهای رنگارنگ دنیای بیرونی من هم به این تاریکخانهی کوچک راه پیدا کند، امروز هزاران نوشتار و داستان کوتاه و بلند در این وبلاگ منتشر شده بود و اینجا هم بخشی از دنیایی میشد که دیگر منِ واقعیِ من در آن حضور ندارد.
نمایی زیبا از ترسهای عمیق
زندگی در سایهی نقابی از شادمانی، در میان ترسهای عمیق و دردناکی که بر دنیای من رخنه کرده است، شاید نمایی زیبا داشته باشد، اما در پس این نمای زیبا، روزگاری سیاه و دنیای ویران نهفته است که گفتن و نوشتن از آن به ندرت در توان من است. وضعیتی نادر که گاه مرا به ورطهی پوچی میافکند و گاه مرا در زندانی تاریک اسیر میکند.
شاید در روزهای پیشِ رو تغییری در روند نوشتارهایم روی دهد و شاید هم نه، اما امیدوارم که این مسیر دست خوش تغییر شود و تکرار مکرر روزهای سیاه، حداقل برای چند صباحی به پایان برسد و کمی از این راه پر از تباهی خارج شوم و نفسی تازه کنم.
تصویر: نقاشی «ترس» اثری از الکساندر خاریتونوف.
«ترسهای عمیق» سومین نوشته از مجموعه نوشتارهای نهمین سالگرد تأسیس ایپیبلاگ است. برای دنبال کردن این مجموعه، برچسب جشن تولد را دنبال کنید.