داستان روزی که شرلوک شدم ویژه نوروز؛ بخش دوم: کنفرانس

You are currently viewing داستان روزی که شرلوک شدم ویژه نوروز؛ بخش دوم: کنفرانس

ماجرا از اونجایی شروع شد که من در عین ناباوری خودم و همه‌ی اهالی علم برای سخنرانی تو یه کنفرانس دعوت شدم. محل برگزاری این کنفرانس دانشگاه بجنورد بود و برای منی که این سمت کشور بودم، سفر به بجنورد به خودیِ خود، چالش بزرگی بود. شهر محل دانشگاه من نه هواپیمای مستقیم به بجنورد داشت و نه حتی اتوبوس. قطار هم که بجنورد اون موقع نداشت، البته الان نمی‌دونم!

در نتیجه تنظیم و مدیریت برنامه سفر با برنامه‌های از پیش تعیین شده‌ی دانشگاه خودش به یه چالش تبدیل شد که درسته حل کردنش از تخصص‌های شرلوک درونم نبود، ولی حداقل دکتر واتسون درونم که می‌تونست توی برنامه‌ریزی کمکم کنه…

بیشتر بخوانید:  داستان روزی که شرلوک شدم ویژه نوروز؛ بخش اول: سفر

کنفرانس: بخش ششم از داستان طنز روزی که شرلوک شدم (ویژه نوروز)

به هر حال پس از کش و قوس فراوان و تلاش برای پیدا کردن هواپیما، قطار، اتوبوس، تاکسی و هر نوع وسیله‌ی نقلیه‌ی دیگه، فقط دو راه برام باقی مونده بود. یکی اینکه مستقیم از شهر محل تحصیلم با هواپیما برم مشهد و از اونجا با اتوبوس یا سواری برم بجنورد، دومی هم اینکه با هواپیما، قطار یا … برم تهران و از اونجا هم با هواپیما برم بجنورد. شاید باورتون نشه اما با توجه به اینکه پروازهای شهرهای مختلف به پایتخت و برعکس، برای مراکز استان کم جمعیت به صورت یک روز در میان برگزار میشه، و نظر به اینکه پروازهای مورد نظر من یکی روز فرد و یکی روز زوج بود، حتی شرلوک هم نمی‌تونست زمان‌بندی این مدل پروازی رو انجام بده و سطح کار به حدی بالا بود که از حد تخیل من خارج شده بود! در نتیجه و با بررسی همه‌ی موارد مذکور به این نتیجه رسیدم که راه بجنورد، از پایتخت می‌گذرد!

برنامه‌م بر این شد که با اتوبوس از محل تحصیلم برم پایتخت و از اونجا هم با هواپیما برم فرودگاه بجنورد. چون پردیس دانشگاهی بجنورد خارج از شهر بود و اگه اشتباه نکنم هشت کیلومتری با شهر فاصله داشت، از اونجا هم باید تاکسی می‌گرفتم و می‌رفتم محل برگزاری کنفرانس.

قبلاً هم توضیح دادم که چون شهر محل زندگی، محل تحصیل و محل کار من سه شهر مختلف بودن، سفر رفتن اصولاً بخشی عادی از روند روزمره زندگی من بود، ولی خب سفری به این دور و درازی اونم از این ورِ کشور به اون ورِ کشور در نوع خودش برام بی‌نظیر بود و می‌تونست یه تجربه‌ی جدید باشه که در آینده به کارم بیاد. با این حال، خوبیِ عادت داشتن به سفر این بود که کلِ زمانی که برای بستن بار و بندیل سفر لازم داشتم به نیم ساعت هم نمی‌رسید و خیلی سریع چمدونم رو بستم و راهی ترمینال شدم که برم به سمت بجنورد…

این پست دارای 2 نظر است

  1. الیشاع

    خیلی عالیه دوست من. مدیریت زمان، استرس و هیجان در اون شرایط کار ساده‌ای نبوده. منتظر ادامه ماجرا هستم 🙂

    1. آرش

      آره واقعاً، خصوصا اینکه دعوت به کنفرانس کاملا ناگهانی بود…

دیدگاهتان را بنویسید