دلواپس دستانی هستم که هرگز برای کمک به سویم دراز نشدهاند، دستانی برای کمک به منی که هرگز کسی کمکش نکرده است. نه کسی خواسته و نه کسی توانسته! همواره من بودهام و همهی نشدنیها، نخواستنیها و نگفتنیها. من همین جا بودهام و هر رهگذری که از حوالی دنیای من گذر کرده، لحظهای درنگ کرده، بخشی از من و داشتههایم را به تاراج برده و با سرعتی بی حد و حصر از من دور شده است.
شاید همین اندک داشتههای من، روحی شکست خورده، دنیایی تاریک، امیدی مأیوس و آیندهای نابود هم برای رهگذران این وادی به مانند تجربهی شیرین و هیجان انگیز از یک بازی هراس آلود و ترسناک باشد. بازی سادهای که چند لحظهای هیجان را به زندگی آنها میآورد و پس از اتمام آن، هر کس به راه خودش باز میگردد. من به دنیای تاریکم و هر کس به جز من به دنیای روشن خودش.
آغوشی برای آرامش، دستانی برای کمک
این شاید همان اتفاقی باشد که همیشه بوده و همیشه خواهد بود. هرگز دستانی برای کمک به سوی من دراز نخواهد شد، آغوشی برای آرامش به سوی من گشوده نخواهد شد و گوشی شنوا به درد و دلهای من گوش نخواهد داد. من همواره همین هستم، انسانی تنها که غرق در دنیای تاریک خودش، سالهای اسارتش را میگذراند. اسیری که هرگز آزاد نخواهد شد و رنگ رهایی را به چشم نخواهد دید.
چه من دستی برای کمک به سایرین باشم و چه نفرینی برای نابودی دنیای آدمیان، سرنوشت من چیزی جز تنهایی، سیاهی و تباهی نیست و نخواهد بود. چه عاشق انسانهایی باشم که در اطرافم زندگی میکنند و چه نفرت زده نظارهگر دنیای تلخ و شیرین آنها باشم، داستان من پایان دیگری نخواهد داشت. شاید به همین دلیل باشد که گاهی من، علی رغم اینکه دستانی برای کمک به خود نمیبینم، دستی برای کمک به اطرافیانم هستم. دستی که البته، اغلب رد میشود.
شاید اما داستان چیز دیگری است و من هنوز واقعیتهای خود را درک نکردهام، اما امروز داستان اینگونه به نظر میرسد.