نماد سایت ای‌پی‌بلاگ

داستانک میدان جنگ؛ بخش اول: نامه

داستانک میدان جنگ

سپیده‌ی صبح در حال روشن کردن آسمان بود و آخرین چشمک‌های اختران، در پسِ غروب مهتاب، رو به زوال گذاشته بود. برای او که سربازی در خط مقدم جبهه است، شاید این آخرین شبی باشد که به صبح می‌رساند. پس او باید واپسین کلماتی که در ذهنش بود را به رشته تحریر در می‌آورد و برای آخرین بار، بخت خود را می‌آزمود. نگارش آخرین لغات بر کاغذ نامه، به معنی پایانِ شب و بازگشت به جهنم میدان جنگ بود.

سلاحش را برداشت، کلاهش را بر سر گذاشت و به سوی سرباز دیگری پیش رفت که سوار بر یک موتور سیکلت، آماده‌ی ترک میدان بود. نامه را به آن سرباز، که حالا پستچی میدان جنگ شده بود، داد و به سمت میدان نبرد به راه افتاد. صدای فریادهایی در دوردست، ناله‌ی سربازی نیمه جان بر زمین و فریاد فرماندهی که سربازان به جلو فرا می‌خواند، در میان غرش پیاپی توپ و گلوله محو می‌شدند.

داستانک (فلش فیکشن) میدان جنگ

در همان حال که به سوی میدان جنگ رهسپار شده بود، رو به آسمان کرد و فریاد زد: «امروز به کمکت نیاز دارم… امروز به تو نیاز دارم…» صدایش در پسِ بغضی که ترکید، به لرزه افتاد و اشک بر گونه‌هایش جاری شد. نگاهی به اطرافی انداخت. هیچکس به او نگاه نمی‌کرد و در آن لحظات، هر که در این میدان خونین حاضر بود، در هوای نجات جان خود، به سویی می‌رفت.

هیچکس به او اهمیتی نمی‌داد و هیچکس صدای او را نمی‌شنید. از آخرین باری که حتی نامه‌هایش را هم کسی پاسخ داده بود، ماه‌ها می‌گذشت و حتی نوشته‌های او هم دیگر مخاطبی نداشت. در درونش باوری در حال ریشه دواندن بود که او دیگر پاسخ نامه‌هایش را نخواهد داد. حتی اگر از این جنگ لعنتی هم جانِ سالم به در می‌برد و به خانه باز می‌گشت، دیگر کسی آنجا منتظرش نبود و آنکه به هوای دفاع از او خانه را برای حضور در نبرد ترک کرده بود، دیگر چشم انتظارش نخواهد ماند.

این افکار، قلبش را به درد می‌آورد، ذهنش را به سوی نابودی می‌برد و روحش را رنج می‌داد، اما برای رهایی از همه‌ی این آلام چه کار باید می‌کرد؟ گلوله‌ای آتشین را در آغوش می‌کشید و مرگ را تجربه می‌کرد، یا به جنگیدن در همه‌ی نبردهای زندگی ادامه می‌داد؟

خروج از نسخه موبایل