نماد سایت ای‌پی‌بلاگ

داستانک میدان جنگ؛ بخش دوم: خانه

داستانک میدان جنگ

باید به جنگیدن ادامه می‌داد، باید راهش را ادامه می‌داد. آرام آرام از میان اجساد سربازان به خون آلوده‌ای که بر زمین افتاده بودند، به پیش رفت. صدایی از درونش به او می‌گفت: «به خودت بیا… حالا زمان عقب نشستن نیست. باید پیش بروی، گام به گام جلو برو و راهت را با همه‌ی سختی ادامه بده. فقط اینگونه است که به خانه می‌رسی»

از یک خاکریز به خاکریزی دیگر. گلوله‌هایش یکی پس از دیگری شلیک می‌شدند. آنقدر به پیش رفتن ادامه داد که او حالا به مقدم‌ترین خط در میدان جنگ رسیده بود. درست روبروی دشمنی که حتی نمی‌دانست او کیست و برای چه پای در این نبرد گذاشته است. گلوله‌ها در آسمان به پرواز در می‌آمدند و فریاد‌های مرگ و زندگی از این سو و آن سوی میدان نبرد به گوش می‌رسیدند.

پرواز گلوله‌ای آتیش به سویش، زخمی بر بازو و خونی که بر زمین می‌ریخت. جنگ رنگِ واقعیت گرفته بود و شدت ضربه‌ای که به او وارد شده، به خاک انداخته بودش. دستان خون آلودش را بر زانویش گذاشت و دوباره برخاست. «نرو، نرو، نرو…» نوایی از پشت سر او را از پیش رفتن بیشتر بر حذر می‌داشت. به پشت سر که نگاه کرد، جز اجساد خون آلود بر زمین، هیچ نبود. گویی رفتگان این میدان نبرد، او را از خود می‌راندند و نمی‌خواستند که او نیز به سرنوشت آن‌ها دچار شود؛ لیکن آن‌ها از نیت و اراده‌ی او بی‌خبر بودند…

بخش دوم داستانک میدان جنگ: خانه

گرچه یک گلوله برای شکست دادن او کافی نبود، اما پرواز قطرات سرخ رنگ خونش در آسمان و باریدنش بر خاک،‌ حکایت از نشستن گلوله‌های دیگر بر تنش داشت. سیاهی دیده‌اش به معنای تسلیم شدن در برابر تقدیر و غرق شدن در تاریکی پایانِ جنگ بود.

دیگر هیچکس در اطرافش نبود. تنهای تنها، در میانه‌ی نفسی که مرز مابین مرگ و زندگی بود، در قلبش احساس می‌کرد که به خانه بازگشته. خاطرات شیرین از پس هم در ذهنش زنده می‌شدند. گویی اکنون حکمران بلامنازع جهانش شده بود. حالا می‌توانست هر کاری را به سرانجام برساند…

و سپس این زمان سکوت بود که فرارسید، زمانی برای آغازِ پایان

خروج از نسخه موبایل