باید به جنگیدن ادامه میداد، باید راهش را ادامه میداد. آرام آرام از میان اجساد سربازان به خون آلودهای که بر زمین افتاده بودند، به پیش رفت. صدایی از درونش به او میگفت: «به خودت بیا… حالا زمان عقب نشستن نیست. باید پیش بروی، گام به گام جلو برو و راهت را با همهی سختی ادامه بده. فقط اینگونه است که به خانه میرسی»
از یک خاکریز به خاکریزی دیگر. گلولههایش یکی پس از دیگری شلیک میشدند. آنقدر به پیش رفتن ادامه داد که او حالا به مقدمترین خط در میدان جنگ رسیده بود. درست روبروی دشمنی که حتی نمیدانست او کیست و برای چه پای در این نبرد گذاشته است. گلولهها در آسمان به پرواز در میآمدند و فریادهای مرگ و زندگی از این سو و آن سوی میدان نبرد به گوش میرسیدند.
پرواز گلولهای آتیش به سویش، زخمی بر بازو و خونی که بر زمین میریخت. جنگ رنگِ واقعیت گرفته بود و شدت ضربهای که به او وارد شده، به خاک انداخته بودش. دستان خون آلودش را بر زانویش گذاشت و دوباره برخاست. «نرو، نرو، نرو…» نوایی از پشت سر او را از پیش رفتن بیشتر بر حذر میداشت. به پشت سر که نگاه کرد، جز اجساد خون آلود بر زمین، هیچ نبود. گویی رفتگان این میدان نبرد، او را از خود میراندند و نمیخواستند که او نیز به سرنوشت آنها دچار شود؛ لیکن آنها از نیت و ارادهی او بیخبر بودند…
بخش دوم داستانک میدان جنگ: خانه
گرچه یک گلوله برای شکست دادن او کافی نبود، اما پرواز قطرات سرخ رنگ خونش در آسمان و باریدنش بر خاک، حکایت از نشستن گلولههای دیگر بر تنش داشت. سیاهی دیدهاش به معنای تسلیم شدن در برابر تقدیر و غرق شدن در تاریکی پایانِ جنگ بود.
دیگر هیچکس در اطرافش نبود. تنهای تنها، در میانهی نفسی که مرز مابین مرگ و زندگی بود، در قلبش احساس میکرد که به خانه بازگشته. خاطرات شیرین از پس هم در ذهنش زنده میشدند. گویی اکنون حکمران بلامنازع جهانش شده بود. حالا میتوانست هر کاری را به سرانجام برساند…
و سپس این زمان سکوت بود که فرارسید، زمانی برای آغازِ پایان…
خیلی زیبا و غم انگیز بود 🙂 اینکه تا پای جان برای هدف جنگید، قابل تقدیر بود.
امیدوارم که در مجموع خوشت اومده باشه و از خوندنش لذت برده باشی.
درود
در تعریف فلش فیکشن نوشته بودی معمولا نتیجه داستان در میانه داستان آورده میشه. با توجه همین قسمت ارائه شده و قسمت اول اون سرباز که میتونه خود نویسنده باشه بدنبال رسوندن نامه یا پیامی هست که میدونه (یا لااقل احتمال میده) به دست مخاطبش نمیرسه.
وقتی در داستان صحبت از خانه ای میکنی که خالی شده و میدان جنگی که از لاشه های بیجان پرشده، تیری هم که دوست داری تو رو هلاک کنه به جای کاری نمیخوره تا مرگ راحتی برات رقم بزنه و با شکنجه شدن و زجرکش شدن روبرو میشی.
فضای ویرانگر داستان هم مثل عکس منتخب (یا پوستر جلد داستان) بگونه ایست که سرباز تاریکی رو پشت سر گذاشته و دم دمای طلوع خورشید حرکت رو به جلوش رو آغاز کرده و در جستجوی نور و روشنایی هست.
یک پرانتز باز کنم در جنگ تک سربازی که آخرین نفر شده هیچوقت به استقبال مرگ نمیره مگر بخواد دفاعی جانانه و قهرمانانه داشته باشه و اگر دشمن کشف کنه که اون آخرین فرده قاعدتا اسیرش کنه بهتر از کشتنش هست. و در ادامه پرانتز چنانچه آفتاب بالا بیاد بوی تعفن از تمام لاشه های بیجان به مشام میرسه.
در قسمت دوم داستان تیر به شانه سرباز (نویسنده) خورده و اونرو ناتوانتر از قبل کرده چه برای نوشتن و چه برای حمل سلاحش (قلم).
عامل تیرخوردن روشن نیست که میتونه یا ماحصل یک اتفاق و تصادف باشه و یا نشانه گیری هدفمند دشمن به اون سرباز باشه. البته در فضای ترسیم شده و کیس دوم (هدفمندی) قاعدتا دشمن بایستی تک تیرانداز و شکارچی حرفه ای باشه. (اینجا میشه نقطه کور داستان برای من نوعی).
در هر شکلی چه دشمن جبر زمانه باشه چه بدشانسی برای قهرمان قصه، حیرانی منجر به انتخاب سیاهی وجود داره و چه بسا اگر اخبار و شواهدی هرچند دروغ بدستش برسه که پیروزی نزدیکه یا خانه آباد شده یا همرزمانی که کشته شدن همشون زنده ان، سرباز از دست مرگ یا اسارت دشمن به شکلی غریزی فرار خواهد کرد یا در نزدیکترین سوراخ پنهان میشه یا اقلا خودشو به مردن میزنه.
اما مساله اینجاست که سرباز در کنار غرش توپها و فرمان فرمانده، ندای نهی کننده درونش رو عقب میزنه و در حالتی از جبر و ناتوانی از تغییر فضا به استقبال وضعیت بدتر میره. این تناقض که هم امید وجود داره و هم تقدیر در شخصیت اول داستان چشمک میزنه.
(نقد نصفه و نیمه اماتوری بود از سمت مخاطبی چون من)
ممنون از وقتی که گذاشتین و نقدی که برام نوشتین… بدون شک در نوشتههای بعدی اونا رو مد نظر قرار میدم و استفاده میکنم.
به نظرم نقطهای که سرباز تصمیم به رفتن گرفت، در واقع نتیجه داستانه و تصویرسازیهای بعد از اون فقط برای ترسیم نتیجهس. از طرفی ترجیهم در این نوشتن داستانک هم بر این بوده که چند نکته مبهم هم توی داستان باقی بمونه که خواننده خودش تصورش کنه و دیدگاه مخاطب هم توی روایت داستان دخیل بشه، همونطوری که شما هم بعضی از تضادها و دوراهیها رو اشاره کردین.
بازم ممنونم از نقد بسیار خوبتون…