نماد سایت ای‌پی‌بلاگ

حرف‌هایی که می‌پرند، فکرهایی که می‌مانند…

حرف‌هایی که می‌پرند

امروز، هر وقت که بین یک روز پرمشغله کاری، فرصتی برای تنها ماندن و فکر کردن داشتم، ده‌ها و شاید هم صدها کلمه در ذهنم ردیف می‌شدند و با خود می‌گفتم که در آخر روز، حرف‌های زیادی برای گفتن دارم که می‌توانم با نوشتن آن‌ها، ذهنم را خالی کنم و باری از دوش خودم بردارم. اما الان که به اصطلاح دست به قلم (دست به صفحه کلید!) شده‌ام و به صفحه‌ی نمایشگر خیره، با حرف‌هایی روبرو هستم که یکی پس از دیگری از ذهنم می‌پرند و به آسمان ناکجا آباد راهی می‌شوند.

در سوی مقابل اما فکرها در ذهن می‌مانند. افکاری که شاید نه کلامی و نه نوشتاری بتوانند به درستی آن‌ها را توصیف کنند و این اندیشه‌ها را در قالبی ریخته و به شکل مجسمی در بیاورند، اما سایه‌ی آن‌ها بر روزها و شب‌های بعدی خواهد ماند و زنگار آن‌ها برای همیشه رد خود را بر لوح ذهن خواهند گذاشت.

شاید اجتماع رنج‌ها و سختی‌های تکراری هر روز، شاید هم عبور از راهی که پایانش به درستی متصور نیست، و شاید هیچ بود لحظات، هر یک به نوبه‌ی خود عاملی برای رسوب افکار و تصعید حرف‌ها باشند. نمی‌دانم! هر چه هست گویا امروز خبری از تبدیل افکار به سخن و سپس بدل شدن سخنان به کلمات نیست و آنچه هست، جای خالی حرف‌هایی است که باید گفته شود، اما گفته نمی‌شود و باید نوشته شود، اما نوشته نمی‌شود. درست همانند حرف‌ها و داستان‌هایی که باید شنیده شوند اما شنیده نمی‌شوند.

آنچه حافظ می‌داند از حرف‌هایی که می‌پرند

خاطرم هست چند ماه، شاید هم چند سال پیش وقتی مثل امروز پر از فکر، و خالی از حرف بودم، جایی برای خودم نوشتم: «سخنی برای گفتن، داستانی برای روایت و شعری برای سرودن… شاید وقتی دیگر…»! و نوشتن را رها کردم و به سوی دیگری رفتم. انگاری امروز هم باید همین رو بگویم و بروم. با این حال، زمان‌هایی که کلام شاعر یا نویسنده‌ای شهیر، بهتر از من آنچه در ذهن دارم را بیان می‌کند را نیز از یاد نبرده‌ام. بدون شک امشب هم از این قاعده مستثنی نیست و باز هم این حافظ است که دستِ کم بخشی از حرف‌هایی که به سرعت از ذهنم می‌پرند را به زیباترین شکل بیان می‌کند:

گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر
بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر

خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گریان بِرَوَم
تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی
تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر

یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشناخت
حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ یارِ دگر

گر مساعد شَوَدَم دایرهٔ چرخِ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزهٔ شوخَش و آن طرهٔ طَرّارِ دگر

راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سرِ بازارِ دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر

حافظ

+ تصویر: نقاشی «ذهن پرنده» اثری از ورونیکا سلیووا نقاش معاصر اهل جمهوری چک.

خروج از نسخه موبایل