امروز، هر وقت که بین یک روز پرمشغله کاری، فرصتی برای تنها ماندن و فکر کردن داشتم، دهها و شاید هم صدها کلمه در ذهنم ردیف میشدند و با خود میگفتم که در آخر روز، حرفهای زیادی برای گفتن دارم که میتوانم با نوشتن آنها، ذهنم را خالی کنم و باری از دوش خودم بردارم. اما الان که به اصطلاح دست به قلم (دست به صفحه کلید!) شدهام و به صفحهی نمایشگر خیره، با حرفهایی روبرو هستم که یکی پس از دیگری از ذهنم میپرند و به آسمان ناکجا آباد راهی میشوند.
در سوی مقابل اما فکرها در ذهن میمانند. افکاری که شاید نه کلامی و نه نوشتاری بتوانند به درستی آنها را توصیف کنند و این اندیشهها را در قالبی ریخته و به شکل مجسمی در بیاورند، اما سایهی آنها بر روزها و شبهای بعدی خواهد ماند و زنگار آنها برای همیشه رد خود را بر لوح ذهن خواهند گذاشت.
شاید اجتماع رنجها و سختیهای تکراری هر روز، شاید هم عبور از راهی که پایانش به درستی متصور نیست، و شاید هیچ بود لحظات، هر یک به نوبهی خود عاملی برای رسوب افکار و تصعید حرفها باشند. نمیدانم! هر چه هست گویا امروز خبری از تبدیل افکار به سخن و سپس بدل شدن سخنان به کلمات نیست و آنچه هست، جای خالی حرفهایی است که باید گفته شود، اما گفته نمیشود و باید نوشته شود، اما نوشته نمیشود. درست همانند حرفها و داستانهایی که باید شنیده شوند اما شنیده نمیشوند.
آنچه حافظ میداند از حرفهایی که میپرند
خاطرم هست چند ماه، شاید هم چند سال پیش وقتی مثل امروز پر از فکر، و خالی از حرف بودم، جایی برای خودم نوشتم: «سخنی برای گفتن، داستانی برای روایت و شعری برای سرودن… شاید وقتی دیگر…»! و نوشتن را رها کردم و به سوی دیگری رفتم. انگاری امروز هم باید همین رو بگویم و بروم. با این حال، زمانهایی که کلام شاعر یا نویسندهای شهیر، بهتر از من آنچه در ذهن دارم را بیان میکند را نیز از یاد نبردهام. بدون شک امشب هم از این قاعده مستثنی نیست و باز هم این حافظ است که دستِ کم بخشی از حرفهایی که به سرعت از ذهنم میپرند را به زیباترین شکل بیان میکند:
گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر
بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر
خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گریان بِرَوَم
تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر
معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی
تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر
یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشناخت
حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ یارِ دگر
گر مساعد شَوَدَم دایرهٔ چرخِ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر
عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند
غمزهٔ شوخَش و آن طرهٔ طَرّارِ دگر
راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سرِ بازارِ دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر
حافظ
+ تصویر: نقاشی «ذهن پرنده» اثری از ورونیکا سلیووا نقاش معاصر اهل جمهوری چک.
دقیقا همین طوره دوست من. بعضی حرفها رو به سختی میشه در قالب کلمات بیان کرد. حتی زمانی که اونها رو به صورت نوشتاری درمیاریم، حس میکنیم حق مطلب رو ادا نکردیم. انگار که هیچ جوره نمیشه حسشون رو به شکل کلمات ترجمه و منتقل کرد.
دقیقاً، خیلی وقتا نمیشه با نوشتن حق مطلب رو ادا کرد…
درود
گاهی مواقع در خواب یا زمانیکه در بیداری مشغول کاری هستم و نیاز به تمرکز کافی نداره (مثلا راه رفتن یا ظرف شستن) اونقدر میل به نوشتن دارم که انگار قطاری از واژه ها پشت سر هم ردیف شدن و اگر امکانش باشه مطالب قشنگی میشن، ولی افسوس وقتی که فرصت نوشتن پیش میاد انگار سوپاپ پریده باشه و همه اون افکاری که قرار بود پیاده بشن فرار کردن و رفتن.
در حاشیه بگم درجایی خوندم که آگاتا کریستی معمولا در زمان ظرف شستن شاکله داستنهای معمایی جنایی پلیسی رو تدوین میکرده و بعدا روی کاغذ بهشون شاخ و برگ میداده.
و اگر روزگاری دستگاه ضبط ذهنیات به بازار عرضه بشه حتما یکی میخرم و به مغزم کانکتش میکنم تا اینجور مواقع نپرن. الان برخی نرم افزارها گزینه اتوسیو دارن که میتونه ایده خوبی باشه.
کاملاً موافقم، اگه ذهن گزینه اتوسیو داشت یا میشد افکار رو به شکلی ذخیره کرد خیلی خوب میشد و بدون شک منم مشتری دستگاهی که گفتین خواهم بود.
ولی فکر کنم همین حرفاست ک غم میشه رو دل
همینا رو ک باید با چشم گفت اما چشمی هم نیست!
نه آهی، نه اشکی و نه حرفی… گویا هیچی نمونده…