تاریکخانه / شکنجه

You are currently viewing تاریکخانه / شکنجه

گاهی آنقدر از خود دور می شوم که همه چیز را فراموش می کنم، دیگر هیچ چیز و هیچ فکری در ذهنم نمی ماند و همه چیز از دست می رود. تهی از خود می شوم و همدرد با همه اطرافیانم دیگر بودن و نبودنم بی معنی می شود و مثل همه آن ها که از کنارم بی تفاوت می گذرند و می روند، می گذرم و می روم.
آنقدر از خود دور می شوم که فکر کردن را فراموش می کنم، حرف زدن را و حتی نوشتن را، تنها گوش می دهم، به همه چیز، به همه صداهایی که بی هدف به گوشم می رسند، به صدای پاهایی که می روند، به خنده هایی دورتر و دورتر می شوند و به نام های دیگران که از هر سو به گوشم می رسند. اینبار هم من می مانم و منی که دیگر نیست، منی که اینجا مانده، منی که داغدار رویاهایش است و اندوهگین از آرزوهایش.
در خود غرق می شوم و با خود هم صحبت، در درونم زنده می شوم و در وجودم می میرم، از تنها به تنهایی پناه می برم و با مرور مکرر نداشته هایم سدی از غم می سازم و خود را محصور این دیوار بلند بالا می کنم و در ناامیدی غرق می شوم، از خود دیوی می سازم، با خود می جنگم و با پیروی از همه دنیا، خود را می شکنم و شکستی دیگر را تجربه می کنم و پس از  آن بیشتر و بیشتر خود را سرزنش می کنم و از خود متنفر می شوم. این شکنجه ی دردناک را لحظه به لحظه در  خود تکرار می کنم و سیاهی را پشت سیاهی رقم می زنم و مرگ را با تمام وجود تجربه می کنم.
آنقدر در این مرگ فرو می روم که بالاخره چیزی در درونم زنده شود، دوباره بیدار می شوم، چند خطی می نویسم و تا مرگ بعدی در نقش زندگی فرو می روم…

دیدگاهتان را بنویسید