نماد سایت ای‌پی‌بلاگ

داستان روزی که شرلوک شدم ویژه نوروز؛ بخش اول: سفر

روزی که شرلوک شدم

سال نو شروع شده و نوروز اومده. همه شادیم و منتظر اتفاقای خوب توی سال جدید هستیم و پشتِ سر هم برای همدیگه آرزوهای قشنگ می‌کنیم و امیدِ زیادی به آینده داریم. همه‌ی اینا از اثرات اومدن بهار و شکوفا شدن درختاس. توی این حال و هوا که سفره هفت سین پهنه و بساط دید و بازدید و سفر به راهه، شاید بد نباشه که براتون یکی دوتا داستان دیگه از روزایی که شرلوک شدم رو تعریف کنم، به این امید که این داستانا هم بتونه چند لحظه از نوروز شما رو بهتر و شادتر کنه…

به هر حال اگه واقعاً فکر کردین با دیدن سریال شرلوک بندیکت کمبربچ، فیلم‌های سینمایی شرلوک هولمز رابرت داونی جونیور، فیلم‌های سینمایی انولا هولمز (خواهر شرلوک هولمز) که توش هنری کویل نقش شرلوک رو بازی می‌کنه، در کنار خاطرات سریال‌های قدیمی شرلوک که اگه اشتباه نکنم شبکه چهار پخش می‌کرد و فقط من و رییس شبکه چهار می‌دیدیم، من فقط یه روز توی زندگیم شرلوک شدم، باید عرض کنم که سخت در اشتباه هستین. جا داره اینم خاطر نشان کنم که برای نوروز امسال سریال المنتری رو هم دانلود کردم که ببینم، شاید برام شفاف بشه که چطوری میشه آیرین ادلر (معشوقه‌ی شرلوک هولمز) و جیمز موریارتی (شخصیت منفی داستانی شرلوک) یه نفر باشن و دکتر جان واتسن (دوست و همکار شرلوک) هم زن باشه!

سفر: بخش پنجم از داستان طنز روزی که شرلوک شدم (ویژه نوروز)

حالا که بحث موریارتی شد، اینم بگم که یکی از داستانای شرلوک هولمزی همیشگی من، بررسی شخصیت و رفتارهای اساتید ریاضی توی دانشگاه بود. طبق داستانای شرلوک، موریارتی پیش از اینکه به یه تبهکار حرفه‌ای و کاربلد تبدیل بشه، استاد دانشگاه بوده و ریاضی درس می‌داده. همینم باعث شده بود که استادای ریاضی همیشه به نظرم خیلی مرموز بیان و توی هر فرصتی که اونا رو می‌دیدم دنبال سرنخی از رازهای مخوف زندگیشون باشم.

یادمه توی دوره‌ی کارشناسی استادی داشتیم که ظاهراً دکترای ریاضی داشت، اما اساساً هیچی از ریاضی نمی‌فهمید و همیشه چندتا دانشجو دورش جمع بودن که یه خمره‌ی کوچیک دستشون بود و با ماژیک روی خمره نقاشی می‌کشیدن تا همزاد آقای دکتر از توی خمره بیرون بیاد و شروع کنه به تدریس! این قضیه دیگه به حدی برای استاد جالب شده بود که آخرای ترم دیگه کلا همون توضیحات نصفه نیمه و پراکنده‌ای که از سر رفع حاجت سر کلاس می‌گفت رو هم تعطیل کرد و به صورت تمام مشغول فراخواندن همزادش بود… همزادی که البته خودش و اون چندتا دانشجو می‌دیدن ولی بقیه‌ی دانشجوها مثل من از دیدنش عاجز بودن!

داستانای من و موریارتی‌هایی که ریاضی درس می‌دن کم نیستن، ولی خب الان می‌خوام براتون داستان یه سفر رو تعریف کنم که اتفاقاً چند روز بعد از تعطیلات نوروز بود و توی این سفر اتفاقات شرلوکی جالبی برام پیش اومد. شاید در آینده هم فرصتی باشه و داستانای من و تعداد زیادی از موریارتی‌هایی که توی عمرم دیدم رو هم تعریف کنم، امروز اما، وقت گفتن از موریارتی نیست و فعلاً قصد دارم بازم از روزایی بگم که شرلوک شدم…

خروج از نسخه موبایل