با دقت بیرون رو نگاه کردم تا ببینم چرا سرعت اتوبوس داره کم میشه. رانندهی اتوبوس بعد از کم کردن سرعت، آروم رفت توی پارکینگ یه رستوران بین راهی و بعد از پارک کامل اتوبوس، ترمز دستی رو کشید. درای اتوبوس که باز شد هیچ مسافری از جاش بلند نشد. پس اونا هم انتظار نداشتن که اتوبوس برای خوردن صبحانه توقف کرده باشه. از طرفی هیچکس هم اعتراضی نداشت و همه سرشون به کار خودشون بود، پس مسافرا از چیزی خبر داشتن که من بیخبر بودم. چند لحظه بعد رانندهی اتوبوس کمربند ایمنیش رو باز کرد و سریع از اتوبوس پیاده شد، ولی بازم هیچکس از جاش تکون نخورد. برای فهمیدن چیزی که بقیهی مسافرا میدونستن اما من نمیدونستم، با دقت به اطراف نگاه میکردم و گوشامو تیز کرده بودم تا شاید چیزی رو ببینم و بشنوم که بتونه توی حل معما بهم کمک کنه.
توی ذهنم انواع سؤالا در حال رفت و آمد بودن و البته که مغزم درگیر تجزیه و تحلیل اتفاقای اطرافم بود. همزمان پیگیر بیرون هم بودم و با دقت همه چی رو زیر نظر گرفته بودم. دوباره چندتا نفس عمیق کشیدم، چشمام رو بستم و به سبک شرلوک یکی یکی دادهها و اطلاعاتی که از این معما داشتم رو توی ذهنم چیدم. چه روزیه، مسیر کجاست، چرا توی این مسیرم، اتوبوس کجا توقف کرده و چرا هیچکس از مسافرا توجهی به اتفاقا ندارن! همه چی مشکوک بود و تهِ دلم حس میکردم که من امروز توی مسیر دانشگاه بودم ولی یه جای کار میلنگه و این اطلاعات با هم جور در نمیان!
حل معما: بخش چهارم از داستان طنز روزی که شرلوک شدم
یه جورایی توی قصر حافظه* خودم غرق شده بودم و یکی یکی دادهها رو پردازش میکردم که یهو در رستوران باز شد. اول دو-سه خانواده و بعدش چند نفر دیگه پشت سرِ راننده بیرون اومدن و یکی یکی سوار اتوبوس شدن. چون اتوبوس ما پر نبود، جا برای نشستن اونا بود و همه اومدن و به قولی صندلیهای خالی با مسافرای مناسب پر شدن!
قضیه از این قرار بود اتوبوسی که این مسافرا رو آورده بود، توی مسیر و چند صد متر قبل از این رستوران، خراب شده بود. چون هوا سرد بود و بخاری اتوبوس هم از کار افتاده بود، رانندهی اون اتوبوس مسافرا رو آورده بود توی این رستوران بشینن. خودش هم به چندتا از رانندههای این مسیر که آشناش بودن زنگ زده بود و ازشون خواسته بود که بیان کمکش. اتوبوس ما هم که چند کیلومتری جلوتر بود، دور زده بود و برگشته بود تا چندتایی از مسافرا رو سوار کنه. یه اتوبوس دیگه هم پایین گردنه بود که داشت بالا میومد تا بقیه رو سوار کنه.
اتوبوس ما بعد از سوار کردن مسافرا، دوباره به راه خودش ادامه داد و رفت به سمت شهر دانشگاه و همه چی همونطوری پیش رفت که باید پیش میرفت و عصرش هم من دوباره راهی شدم به سمت شهر محل کارم و تا دیر وقت به کارام مشغول بودم…
و این بود داستانی روزی که من شرلوک هلمز شدم! از یه سفر ساده، یه معمای بزرگ برای خودم ساختم و مثل یه کارآگاه زبردست، معما رو حل کردم… البته فقط توی ذهن خودم!!!
* قصر حافظه (Memory Palace) که با نام شیوهی لوکی هم شناخته میشه، یه تکنیک تقویت حافظهس که نه فقط شرلوک در طول سریال شرلوک هلمز بارها از اون استفاده میکنه، که حتی یکی از شخصیتهای منفی سریال به نام چارلز آگوستوس مگنوسن (قسمت سوم فصل سوم) هم از این روش استفاده میکنه.
قسمت سوم رو خوندم یک کامنت اومدم تو ذهنم ولی خوب اول دومی رو مینویسم.
ای بابا چقدر خودت رو اذیت کردی؟ خیلی راحت میزدی رو شونه جلویی و جریان رو می پرسیدی. یا اگرم خیلی خلوت بود میرفتی از خود راننده جریان رو می پرسیدی! ولی خوب انتظار داشتم وقتی پای شرلوک میاد وسط داستان به سمت قتل، سرقت، قاچاق کالا و یا حداقل دعوا بر سر ارثیه یا مهریه باشه. مثلا خانمی که با صاحب ماشین اختلاف داشته حکم توقیف اموال رو گرفته و راننده برای پیچوندن پلیس مسیر رو عوض کرده.
جالبی ماجرا هم به همین بود که هیچ قصدی برای سوال پرسیدن نبود!
+ دیگه چون داستان بر اساس یه اتفاق واقعی بود، آخرش رو هم همون چیزی رو آوردم که واقعاً رخ داده بود.
خیلی بامزه نوشته بودید. اتفاقا منم یه مدته دارم شرلوک هلمز رو میبینم البته هنوز به قسمت اخر نرسیدم. فکر کنم همه موقع دیدن این سریال شروع میکنن به تجزیه و تحلیل دوروبرشون منم تو این مدت توی مسیرم هی ادما رو تحلیل میکنم و سعی میکنم داستانشون رو حدس بزنم
خیلی سریال جالب، دیدنی و تأثیر گذاریه و روی شیوهی فکر کردن بیننده اثر میذاره.
من سریال مظنون (person of interest) رو هم که میدیدم اونم روم اثر داشت… فکر کنم تأثیر پذیری منم زیاده البته…
یادم باشه اونم ببینم پس ببینم رو منم اثر داره یا نه 🙂
سریال خیلی خوبیه و ایدهی خلاقانهای در طول داستانش داره.