داستان طنز روزی که شرلوک شدم؛ بخش سوم: شنبه

You are currently viewing داستان طنز روزی که شرلوک شدم؛ بخش سوم: شنبه

برای جواب به این سؤال، شرلوک هولمز درونم یه ایده‌ی هوشمندانه ارائه کرد! جواب توی جیبم بود، سریع گوشیم رو از جیبم درآوردم و با اولین نگاه به صفحه‌ی گوشی فهمیدم که نه تنها امروز شنبه‌س بلکه ساعت حدودای هشت صبحه! و من صبح روزای شنبه جایی نمی‌رم جز دانشگاه. با به دست آوردن این سرنخ مهم، کمی تا قسمتی به خودم افتخار کردم و دیدم که می‌تونم این مسئله‌ی مهم و حیاتی رو بدون کمک گرفتن از کسی حل کنم!

بعد از استنتاج این نتیجه‌ی مهم، حالا وقت حل کردن قسمت‌های دیگه‌ی معما بود. برای همینم دوباره با دقت بیشتری بیرون رو نگاه کردم. دنبال سرنخی می‌گشتم که بفهم اتوبوس داره کجا می‌ره و چرا من فکر می‌کنم به جای بالا رفتن از گردنه، داره از اون پایین میاد و اصلاً من درست فکر می‌کنم که داره پایین میاد یا نه! اتوبوس دیگه رسیده بود به یه جای نسبتاً مسطح از گردنه و جاده شیب شدیدی نداشت، برا همینم نگاه کردن بیشتر فقط باعث می‌شد که بیشتر گیج بشم. سراسر گردنه رو هم برف گرفته بود و همه جا شبیه هم شده بود. به همین خاطر از نگاه کردن به بیرون عملاً چیز خاصی دستگیرم نمی‌شد.

البته نگاه کردن به بیرون یه جاذبه هم داشت، تماشای مناظر برف گرفته‌ی گردنه. درختای کم تعدادی که یکپارچه سفید پوش بودن، کوه‌هایی که زیرِ لحافی از برف خوابیده بودن و گذر ابرها در آسمونی که آفتاب داشت یواش یواش روشنش می‌کرد،‌ واقعاً مناظری رو خلق کرده بود که دل کندن ازش سخت بود و باعث شد توی همین وضعیتی که همه چی برام مبهم بود و در حال حل کردن مهمترین معمای زندگیم بودم! دوربین گوشی رو به سمت بیرون بگیرم و از پشت پنجره‌ی اتوبوس، چندتا عکس از این مناظر هم بگیرم.

بیشتر بخوانید:  داستان طنز روزی که شرلوک شدم؛ بخش دوم: کابوس

شنبه: بخش سوم از داستان طنز روزی که شرلوک شدم

توی فضای بین لذت بردن از منظره و فکر کردن درباره‌ی وضعیت مرموز سفرم بودم که دوباره شرلوک درونم فعال شد و بازم بهم یادآوری کرد که جواب توی دستمه! مکان‌نما و اینترنت گوشی رو روشن کردم و سریع رفتم سراغ نقشه! توی اون گردنه‌ی دور از شهر و با سرعت اینترنت کمی که داشتم، یکی دو دقیقه طول کشید تا بفهمم که اتوبوس داره کدوم سمت می‌ره. بله، درست حدس زده بودم. اتوبوس در حال پایین اومدن از گردنه بود! بیشتر به خودم افتخار کردم و حسِ یه کارآگاه زبردست بهم دست داد، ولی این حس خوب دوام زیادی نداشت. چون سریع سؤال پرسیدن ذهنم شروع شد. اگه اتوبوس داشت بر می‌گشت، پس من چرا سوارش شده بودم؟ انگار دوباره به نقطه‌ی اول برگشته بودم…

با خودم داشتم فکر می‌کردم که چرا اولِ صبح شنبه، دارم می‌رم خونه! یعنی اتفاق مهمی افتاده بود که به خاطرش مجبور شده بودم روز شنبه برگردم! اصلاً چرا شنبه صبح خونه نبودم که حالا باید برمی‌گشتم! دوباره سراغ گوشیم رفتم و یه نگاهی به تماس‌ها و پیامایی که توی چند روز قبل اومده بود انداختم. شاید سرنخی توی اونا باشه و بفهمم چرا جمعه دانشگاه یا سرِ کار بودم و حالا دارم برمی‌گردم! یا اینکه چی باعث شده برنامه‌ی رفت و آمدم برعکس بشه! سؤالای مختلف و مبهم توی ذهنم داشتن می‌چرخیدن و ابهامم همینطوری داشت بیشتر و بیشتر می‌شد که دیدم اتوبوس داره سرعتش رو کم می‌کنه…

این پست دارای 2 نظر است

  1. محمد رها

    و اما نمیدونم کامنت قبلی برا قسمت آخری دستت رسید یا نه؟ چون نتم قطع و وصل داشت نفهمیدم کامنتم کجا رفت!
    تو اونجایی که غرق در تماشای برف و لذت بردن از مناظر بودی با خودم گفتم آرش واتسون درونش فعال شده. چرا که هولمز شبی تو بیابون خوابید و یکهو از خواب پرید و از واتسون پرسید: چی می بینی؟ اونم گفت: آسمون زیبا و ستارگان بیشمار و خلاصش رفته بود تو حس و خیال. که هولمز ناگهان گفت: خیر جانم این نیست، چادرمون رو دزدیدن!

    1. آرش

      به هر حال هونطوری که شرلوک درون دارم، واتسون درون هم دارم!
      این قسمت از داستان شرلوک رو نشنیده بودم و خیلی برام جالب بود. ممنون که نقل کردین.

دیدگاهتان را بنویسید