داستان طنز روزی که شرلوک شدم؛ بخش دوم: کابوس

You are currently viewing داستان طنز روزی که شرلوک شدم؛ بخش دوم: کابوس

به خاطر کمبود خواب بی حد و حصری که داشتم، هنوز ده دقیقه از سوار شدنم نگذشته بود خوابم برد. خوابی سریع و عمیق که البته مثل همه‌ی روزایی که می‌رفتم دانشگاه، خوابِ راحتی نبود و پر بود از اتفاقات دانشگاه، کارای پایان‌نامه، حرفای استاد و جلسه‌های میتینگ بی‌پایان. در واقع خوابی که می‌دیدم، چیزی فراتر از کابوس بود. پایان‌نامه‌ی نصفه نیمه، امتحانای درهم و برهم، کارایی که به نتیجه نمی‌رسیدن و محاسباتی که جواب نمی‌دادن، همه و همه طی یک پکیج استثنایی توی خواب من جمع شده بودن. یادمه آخرای خوابم بود که داشتم دنبال کارای دفاع از پایان‌نامه‌م می‌دویدم و البته که مثل همیشه به هیچی هم نمی‌رسیم که نمی‌دونم به چه دلیلی، یهو از خواب پریدم. از وسط بدوبدوهای دانشگاهی، یهو چشم باز کردم و دیدم روی صندلی اتوبوس نشستم! بدون اینکه بدونم اینجا کجاس، چرا اینجام و کجا می‌رم!

یکم چشمامو مالیدم و با خودم فکر کردم که الان کجام! انگار دچار فراموشی شده بودم و همه چی رو از یاد برده بودم. چندتا نفس عمیق کشیدم و بیشتر فکر کردم، ولی هر چی بیشتر فکر می‌کردم، کمتر به نتیجه می‌رسیدم. انگار کابوس واقعی شده بود و توی یکی از همون کابوس‌ها بیدار شده بودم!

بیشتر بخوانید:  داستان طنز روزی که شرلوک شدم؛ بخش اول: خواب

کابوس: بخش دوم از داستان طنز روزی که شرلوک شدم

با خودم گفتم الان من توی اتوبوس نشستم، پس یا دارم میرم خونه، یا دانشگاه یا سرِ کار! یه نگاه به بیرون انداختم، اینطور به ذهنم رسید که احتمالاً دارم میرم دانشگاه! از پنجره‌ی اتوبوس که بیرون رو نگاه کردم، دوباره وارد مرحله‌ی شوک شدم، اتوبوس به جای اینکه از گردنه‌ی توی مسیر دانشگاه بالا بره، داشت پایین می‌رفت، یا حداقل من اینطور فکر می‌کردم!

یه بارِ دیگه چشمای خواب‌آلودم رو مالیدم، ولی فکر کردن بی‌فایده بود چون هر چی که می‌گذشت کمتر می‌فهمیدم اوضاع از چه قراره! خیلی سریع شرلوک هولمز درونم رو فراخوان کردم تا این پرونده‌ی مهم رو حل کنه! با خودم گفتم «بازی شروع شده*» و باید بدون اینکه از کسی بپرسی بفهمی چه خبره و الان کجایی!

توی همون حالت چالش با خودم که البته همزمان با بُهت و حیرت زیادی همراه بود، به این فکر کردم که اگه اتوبوس داره از گردنه پایین میاد، پس امروز باید چهارشنبه باشه و من دارم از دانشگاه بر‌می‌گردم. یکم بیشتر که فکر کردم، دیدم هیچ کاری که برای انجام توی آخر هفته در نظر گرفته باشم، چه از محل کار و چه از دانشگاه، به ذهنم نمی‌رسه و کاری نیست که انجام نداده باشم. سؤالی که توی ذهنم پیش اومد این بود که اگه امروز چهارشنبه‌س، چرا هیچ خاطره‌ای از کارای این هفته‌م ندارم؟

*بازی شروع شده (The game is on) یکی از عباراتیه که شرلوک هولمز برای شروع حل معما توی سریال استفاده می‌کنه.

این پست دارای 4 نظر است

  1. محمد رها

    قسمت اول و دومش رو خوندم. یک کمی داره هیجانی میشه. ضمنا طنزش کمه. و خلاصه تراژدیهاش بیشتره. حالا برو جلو ببینم بقیه داستان بکجا ختم میشه و اتوبوس بکجا میرسه؟ سر از جنگلهای آستارا درمیاری و میفتی تو دهن یک خرس یا جلوی کتیبه بیستون با روح داریوش کبیر ملاقات میکنی؟

    1. آرش

      دیگه داستانی که این روزا نوشته بشه قطعا تراژدی هم داره اما ماهیت کلی داستان طنزه.
      نظر به اینکه مسیر مربوطه در غرب کشوره، احتمال رسیدن به کتیبه بیستون شاید بیشتر باشه!

  2. الیشاع

    منم همین طور هستم. گاهی توی خواب، کارهام رو انجام میدم. :))
    گاهی یه مسئله‌ای که توی بیداری ذهنم رو مشغول کرده، توی خواب حل میکنم.
    گاهی هم ایده‌های خوبی در خواب به ذهنم میرسه.
    خلاصه که واقعا درک میکنم.

    1. آرش

      همه‌ی ما یه شرلوک درون داریم، گاهی میاد بیرون و گاهی هم در استراحت به سر می‌بره…

دیدگاهتان را بنویسید