داستان طنز روزی که شرلوک شدم؛ بخش اول: خواب

You are currently viewing داستان طنز روزی که شرلوک شدم؛ بخش اول: خواب

من خیلی اهل خاطره تعریف کردن و گفتن از گذشته نیستم. چون خیلی حافظه‌ی خوبی ندارم و معمولاً اتفاقا رو با هم قاطی می‌کنم. از یه زمان به زمان دیگه می‌پرم و از یه مکان طی‌الارض می‌کنم به یک مکان دیگه! ولی اینطوری هم نیست که هیچ داستانی توی آستینم نداشته باشم و چیزی برای گفتن نمونده باشه، برای همینم امروز می‌خوام برات داستان روزی رو تعریف کنم که شرلوک هولمز شدم.

همه چی برمی‌گرده به یه روز از بین روزها و سال‌هایی که دانشجو بودم. می‌دونی که سال‌های دانشجویی من از سال‌های دور از خانه‌ی اوشین هم بیشتر بود! دقیقاً نمی‌دونم چند سال پیش بود، و حتی یادم نمیاد سالِ چندم دانشگاهم بود. فقط می‌دونم که این اتفاقا قبل از روزایی بود که یه ویروس کوچیک و بی‌مقدار، کل دنیا رو بهم بریزه. این اتفاق توی یکی از همون روزایی افتاد که سرگرمی اوقات فراغت دیدن سریال شرلوک هولمز بود. سریالی که گاهی وقتا از دیدن هوش و ذکاوت کارآگاه نقش اولش توی حل کردن پرونده‌ها شگفت زده می‌شدم و گاهی هم با تبدیل کردن اتفاقای روزمره به معماهای بزرگ سعی می‌کردم که باهاش همذات‌پنداری کنم و شرلوک درونم رو فعال کنم!

بیشتر بخوانید:  سفری به درون؛ بخش بیست و چهارم: شب نفس‌گیر

خواب: بخش اول از داستان طنز روزی که شرلوک شدم

توی همون سال‌ها، من ساکن یه شهر بودم، دانشجوی دانشگاه یه شهر دیگه بودم و محل کارم هم یه شهر دیگه بود! هر کدوم از این شهرها هم با هم دویست-سیصد کیلومتری فاصله داشتن و رفت و آمد از این شهر به اون شهر و از این بزرگراه به اون آزادراه یه اتفاق عادی توی گذران زندگیم بود. شاید هم دلیل اینکه یادم نمیاد این قضیه کِی اتفاق افتاده هم همین باشه! چون همه‌ی روزای اون زمان، به هم شبیه بودن و اینقدر توی جاده‌ها در رفت و آمد بودم که گاهی یادم می‌رفت میشه توی یه شهر هم زندگی کرد، هم درس خوند و هم کار کرد!

داستان از اینجا شروع شد که یه روز سرد زمستونی که البته شنبه هم بود! حدودای شیش صبح از خوابِ ناز بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه، بار و بندیل سفر به دانشگاه و بعدش رفتن به سرِ کار رو بستم. برنامه‌ی سفرم اینطور بود که صبح زود راه بیفتم برم سمت دانشگاه که حدودای نُه صبح برسم اونجا و تا ظهر اونجا باشم، بعدش دوباره راه بیفتم برم محل کارم و تا آخر شب کارای اونجا رو انجام بدم.

مثل همیشه رفتم ترمینال و یه اتوبوس گرم و نرم که راهی شهر دانشگاهم باشه رو پیدا کردم و سوار شدم. چون می‌خواستم تا دیر وقت کار کنم، و از طرفی هم به خاطر کمبود خواب باقی مونده از سفرهای روزهای، می‌دونستم تا سوار اتوبوس شم، کل مسیر رو می‌خوابم. از اونجا که شهر دانشگاهم مقصد نهایی اتوبوس نبود و من باید بین راه پیاده می‌شدم، به شاگرد راننده گفتم من فلان شهر پیاده میشم ولی می‌خوابم تا اونجا، منو وقتی رسیدیم بیدار کن…

این پست دارای 2 نظر است

  1. الیشاع

    جالب بود دوست من 🙂
    با اینکه خلاصه‌اش رو تعریف کردی، اما منتظر ادامه‌اش هستم. خاطره شنیدنی‌ای هست به نظرم.

    1. آرش

      ممنون که برای خوندن وقت گذاشتی. امیدوارم دوست داشته باشی.

دیدگاهتان را بنویسید