شب سوم
چشمانم بسته است و خیال چون شهر فرنگ، در پس پلکهایم در حرکت است. خیالی موهوم که مرا با خود به این سو و آن سو میبرد. گاه مرا به خاطرات گذشته میبرد و گاه با خود به سفری دور و دراز در آینده. خاطراتی چنان نفسگیر که گاه نفسهایم را به شماره میاندازند و مرا در خلسه فرو میبرند و آیندهای چنان هیجانانگیر که ضربان قلبم را به اوج میرساند و قلبم را تا مرز انفجار پیش میبرد. و اینگونه است که من در این وهم غرق گشتهام و در خواب بیدارم و در بیداری خواب میبینم.
خیالِ نقشِ تو در کارگاهِ دیده کشیدم
به صورتِ تو نگاری ندیدم و نشنیدماگر چه در طلبت هم عِنانِ باد شِمالم
به گَردِ سروِ خرامانِ قامتت نرسیدم
فراموش شده در کنج عزلت و از پا افتادهام در بستر بیماری، در پستوی این اتاق تاریک، پیش میروم تا نقطهی پایانی بیابم بر تمامی داستانها و روایتهایم. پایانی که تنها این خیالات واهی و تبدار است که آن را به تعویق انداختهاند و مرا به تماشاگری تبدیل کردهاند که حریصانه به دنبال دیدن آخرین صحنههای این نمایش حزنانگیز است. من به تماشای دنیایی نشستهام که در خواب ساختهام و با خیالات، خاطرات و اوهام خود پیراستهام. جهانی چنان سیاه که از آن گریزانم و چنان مرموز که بیصبرانه به دبنال یافتن عمیقترین چاهش هستم! چاهی که در نهایت گورم شود و مرا در خود دفن کند.
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجرانز آه تیرهدلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکانشیخ بهایی
در همین بستر بیماری و حالِ پریشان است که همهی داستانها در ذهنم پر و بال گرفته و میمیرند. همین روزها و شبهای تلخ و پردرد تنهایی است که صفحه به صفحه و برگ به برگ نوشتار میشود. قلم در این ایام رنجوری، برای من کاریترین درمان بود و مرا از دنیای واقعی بیماری، تب و بینفسی، به دنیای پر حرارت خیال رهسپار کرد. دنیایی که گاه تاریکتر از سیاهی بود و گاه روشنتر از نور.
سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی
با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشیسخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشینغمه مستشار نظامی
پایان در شب نفسگیر بیماری
حالا شاید پایان این راه فرا رسیده باشد و وقت آن باشد که پلکهایم را بگشایم و از جهان اوهام، به دنیای واقعی بازگردم و از میان مرگ و زندگی، یکی را برگزینم. یا ازچنگال این بیماری که چون سنگی بر سینهام فشار آورده رها شوم و یا سپر بینداخته و تسلیم دستِ تقدیر شوم. اکنون لحظهی موعود است و من باید میان بودن و نبودن، یکی را برگزینم و گربهی درون جعبه* را آزاد کنم! امشب باید آخرین شبی باشد که از دنیای اوهام، داستانی بازگو میشود و یلدای بیپایان وهم و خیال، باید به صبحی برسد که در آن مرگ و زندگی هر دو حاضر هستند و یکی از آن دو نهایتِ راه من خواهد بود.
از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟
وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،
میسوزد و خاک میشود، دودی کو؟
هرچند که بودن و رفتن کسی چون من، نه ارزشی بر جهان میافزاید و نه ارزشی از آن میکاهد. من همیشه در اینجا بودهام و نبودهام و همیشه در اینجا خواهم بود و نخواهم بود. بی آنکه هیچ تغییری در جهانِ من و دیگری حاصل شود و بیآنکه خللی در گردش دنیا وارد شود…
«شب نفسگیر» آخرین بخش از فصل چهارم داستان روایی سفری به درون است.
* اشاره به مسئلهی گربه شرودینگر.