سفری به درون؛ بخش بیست و چهارم: شب نفس‌گیر

You are currently viewing سفری به درون؛ بخش بیست و چهارم: شب نفس‌گیر

شب سوم
چشمانم بسته است و خیال چون شهر فرنگ، در پس پلک‌هایم در حرکت است. خیالی موهوم که مرا با خود به این سو و آن سو می‌برد. گاه مرا به خاطرات گذشته می‌برد و گاه با خود به سفری دور و دراز در آینده. خاطراتی چنان نفس‌گیر که گاه نفس‌هایم را به شماره می‌اندازند و مرا در خلسه فرو می‌برند و آینده‌ای چنان هیجان‌انگیر که ضربان قلبم را به اوج می‌رساند و قلبم را تا مرز انفجار پیش می‌برد. و اینگونه است که من در این وهم غرق گشته‌ام و در خواب بیدارم و در بیداری خواب می‌بینم.

خیالِ نقشِ تو در کارگاهِ دیده کشیدم
به صورتِ تو نگاری ندیدم و نشنیدم

اگر چه در طلبت هم عِنانِ باد شِمالم
به گَردِ سروِ خرامانِ قامتت نرسیدم

حافظ

فراموش شده در کنج عزلت و از پا افتاده‌ام در بستر بیماری، در پستوی این اتاق تاریک، پیش می‌روم تا نقطه‌ی پایانی بیابم بر تمامی داستان‌ها و روایت‌هایم. پایانی که تنها این خیالات واهی و تب‌دار است که آن را به تعویق انداخته‌اند و مرا به تماشاگری تبدیل کرده‌اند که حریصانه به دنبال دیدن آخرین صحنه‌های این نمایش حزن‌انگیز است. من به تماشای دنیایی نشسته‌ام که در خواب ساخته‌ام و با خیالات، خاطرات و اوهام خود پیراسته‌ام. جهانی چنان سیاه که از آن گریزانم و چنان مرموز که بی‌صبرانه به دبنال یافتن عمیق‌ترین چاهش هستم! چاهی که در نهایت گورم شود و مرا در خود دفن کند.

شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان

شیخ بهایی

در همین بستر بیماری و حالِ پریشان است که همه‌ی داستان‌ها در ذهنم پر و بال گرفته و می‌میرند. همین روزها و شب‌های تلخ و پردرد تنهایی است که صفحه به صفحه و برگ به برگ نوشتار می‌شود. قلم در این ایام رنجوری، برای من کاری‌ترین درمان بود و مرا از دنیای واقعی بیماری، تب و بی‌نفسی، به دنیای پر حرارت خیال رهسپار کرد. دنیایی که گاه تاریک‌تر از سیاهی بود و گاه روشن‌تر از نور.

سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی
با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی

سخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی

نغمه مستشار نظامی

بیشتر بخوانید:  سفری به درون؛ بخش بیست و چهارم: درد زندگی

پایان در شب نفس‌گیر بیماری

حالا شاید پایان این راه فرا رسیده باشد و وقت آن باشد که پلک‌هایم را بگشایم و از جهان اوهام، به دنیای واقعی بازگردم و از میان مرگ و زندگی، یکی را برگزینم. یا ازچنگال این بیماری که چون سنگی بر سینه‌ام فشار آورده رها شوم و یا سپر بینداخته و تسلیم دستِ تقدیر شوم. اکنون لحظه‌ی موعود است و من باید میان بودن و نبودن، یکی را برگزینم و گربه‌ی درون جعبه* را آزاد کنم! امشب باید آخرین شبی باشد که از دنیای اوهام، داستانی بازگو می‌شود و یلدای بی‌پایان وهم و خیال، باید به صبحی برسد که در آن مرگ و زندگی هر دو حاضر هستند و یکی از آن دو نهایتِ راه من خواهد بود.

از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟
وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟

در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،
می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟

خیام

هرچند که بودن و رفتن کسی چون من، نه ارزشی بر جهان می‌افزاید و نه ارزشی از آن می‌کاهد. من همیشه در اینجا بوده‌ام و نبوده‌ام و همیشه در اینجا خواهم بود و نخواهم بود. بی آنکه هیچ تغییری در جهانِ من و دیگری حاصل شود و بی‌آنکه خللی در گردش دنیا وارد شود…

«شب نفس‌گیر» آخرین بخش از فصل چهارم داستان روایی سفری به درون است.

* اشاره به مسئله‌ی گربه شرودینگر.

دیدگاهتان را بنویسید