آرام آرام کاغذ و قلمش را کیفش بیرون آورد و بر روی میز گذاشت. قلمش را که در دست گرفت، کافهچی هم قهوهاش را آورده و بر میز گذاشت. حالا همه چیز مثل همیشه بود، هرچند به نظرش چیزی کم بود… در فکر فرو رفت، ناخودآگاه قلمش را در دست گرفت و شروع به نوشتن کرد…
دوباره امروز به اینجا آمدهام، همانجایی که با تو آشنا شدم، همان کافهی کهنهی کنار خیابان پر رفت و آمد. همه چیز مثل همیشه است. من، قلم به دست گرفتهام و مینویسم، کاغذهایم روی میز پخش است، آن سوی پنجرهی کافه آدمها میآیند و میروند، پیاده سواره، آرام، باعجله، مثل همیشه… و قهوهام… قهوهام عطرش را در مشامم میگستراند و سرد میشود… آری! هنوز هم نوشتن قهوهام را سرد میکن، هنوز هم تماشای گاه و بیگاه آن سوی پنجرهی کافه کمی ذهنم را آرام میکند… کمی به این سو و آن سو نگاه میکنم. میز و صندلیها، تابلوهای روی دیوار کافه… همه چیز مثل همیشه به نظر میرسد… هرچند هم من و هم تو میدانی که چیزی کم است… همه چیز مثل همیشه است! همه چیز به جز تو…
امروز من اینجا نشستهام، مینویسم، قهوهی سرد شده مینوشم، مینویسم، به آدمها مینگرم و همچنان مینویسم… اما دیگر تو روبروی من ننشستهای، نگاهم نمیکنی، با من از داستانهای جاری در ذهنت نمیگویی و قهوهام را نمینوشی… دیگر تو اینجا نیستی که برایت بنویسم و از نوشتن برای تو لذت ببرم…
مثل همیشه سی و هفتمین بخش از داستان روزگار تنهایی
چشمهایم را میبندم، در ذهنم در جستجوی تصویری خاص هستم، تجسمی از تو که روبرویم نشستهای و به من خیره شدهای، همان تصویری که همیشه برایم میساختی. تو را پیشِ رویم مجسم میکنم و به چشمانت خیره میشوم، بوی عطر مورد علاقهات در ذهنم میپیچد و هرم نفست، قلبم را گرم میکند. تماشای تو زیباترین منظرهای است که تاکنون دیدهام و انعکاس من در چشم تو، زیباترین تصویری است که تا بهحال دیدهام…
چشمهایم را باز میکنم، تو دیگر در نگاهم نیستی، واقعیت است که در چشمم خیره شده و بیرحمانه به قلبم زخم میزند. واقعیت این است که من اینجا هستم و تو نیستی… نمیدانم شاید لحظهای که چشمانم را بستم اینجا بودهای و حالا فقط لحظاتی از رفتنت میگذرد… هنوز عطرت را در هوای اطرافم استشمام میکنم، گرمای نفست را در قلبم حس میکنم و انعکاس نگاهم در نگاهت…
به هر روی برای من که تفاوتی ندارد یک لحظه، یک روز، یک ماه، یک سال و یا یک عمر باشد که تو از اینجا رفتهای، همه چیز برای من همیشه ثابت است و من، تنهایی، دلتنگی و تجسم دمادم حضورت در دنیای من، واقعیتی است که بیوقفه در دنیای من تکرار و تکرار میشود و روزگار تنهایی من، تنها با همین خیالات تلخ و تاریک است که گذران میشود و برای من، چون غمی هست میگذرد و شاید اگر روزی غمی نباشد، نه روزگار بگذارد و نه منی باشد…