چنان از نوشتن به وجد آمده بود که گویی زندگی دروازهای تازه برای گذر از اندوه به رویش گشوده شده است. مینوشت و مینوشت، از خودش، برای خودش. داستانی را روایت میکرد که حالا بخشی از او شده بود و گذشته را ثبت میکرد به این امید که تغییردهندهی فردایش باشد. ساعتها بر همین منوال در گذر بود و قلمش بر کاغذ جاری. گاهی لیوانی چای، وقفهای در امواج خروشان ذهنش میانداخت و او را کمی از قلم و کاغذ دور میکرد. لیوان چای را در دست میگرفت، با هیجان به کاغذهایی که پر از نوشته بود مینگریست و به فکر فرو میرفت، تا در همین وقفهی کوتاه، جملات را در ذهن خود سبک سنگین کند. در یکی از همین وقفهها بود که در ذهنش فکری پدید آمد. از جایش بلند شد و به سمت کتابخانهی اتاقش رفت. در جستجوی چیزی، کتابها را یکی پس از دیگری جابهجا میکرد. در نهایت آنچه میخواست را یافت. کارتی سفید رنگ، با ظاهری ساده که بر روی آن عنوان «کافه نویس» نقش بسته بود و در پشت کارت نشانی آن نوشته شده بود. لبخندی زد و به سمت میزش روانه شد.
نوشتههایش را جمع کرد و در کیفی گذاشت. کمی کاغذ اضافه و چند خودکار، دیگر توشههای راهش بودند. از خانه بیرون زد و به سمت کافه نویس به راه افتاد. در ذهنش تصویر کهنهای از کافه را تجسم میکرد. تصویری از خاطرات روزهای دور، ایامی که غروب هر روزش را در این کافه سر میکرد. در ذهنش عطر قهوه پیچیده بود و تجسم طعم کیکهای عصرانه، کامش را شیرین کرد. این کافه برای او مفهومی متفاوت از هر جای دیگری داشت، کافهای که هنوز برایش یادآور خاطرات خوش قبل بود و اندیشیدن به آن حالش را بهتر میکرد.
کافه نویس سی و ششمین بخش از داستان روزگار تنهایی
در خیابان قدم میزد و با خاطراتش خوشحال، به سوی کافه میرفت. بارش اندک باران و بوی خاک هم مزیدی بر حالِ خوبش شده بود. به یاد میآورد که در ایام گذشته، در همین عصرهای بارانی، در همین کافهی ساده، مینوشت و هرگز از نوشتن سیر نمیشد و قلمش در آن کافه همواره بر کاغذ نقش میزد.
پس از سالها که دوباره نوشتن را شروع کرده بود، هیجانی غریب او را فراگرفته بود. هیجانی که از حسِ خوبِ نوشتن، در کافهای خاطرهانگیز برایش نشأت میگرفت. غرق در همین افکار بود که خود را جلوی کافه یافت. به یادِ نخستین روزی که به این کافه آمده بود افتاد. سیل خاطرات و هیجان نوشتن، کمی او را مضطرب کرده بود. از پشتِ شیشهی کافه نگاهی به داخل آن انداخت، به نظر نمیرسید چیزی تغییر کرده باشد. چند میز و نیمکت چوبی، لیوانهای قهوه بر آن و مشتریانی که گرم صحبت بودند. همه چیز مثل گذشته بود.
عزمش را جزم کرد و به داخل کافه رفت. نیمکت مورد علاقهاش، پشت پنجرهی کافه، خالی بود. سریع خود را به آن رساند و نشست. چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. گویی به خانهی خود بازگشته بود. عطر قهوه و صدای موسیقی آرامِ کافه، بیاختیار او را دوباره به گرداب خاطراتش انداخت و همه چیز در ذهنش تکرار شد. چند لحظهای به همان منوال برایش گذشت تا اینکه صدای کافهچی رشتهی افکارش را پاره کرد: «همان همیشگی؟»
کافه نویس اولین بخش از فصل ششم داستان روزگار تنهایی است.