۲ اکتبر ۱۹۴۶
فانوس نگاهت را در دریای متلاطم زندگی دنبال میکنم و گریزان از غمهای سیاهِ شبهای طولانی تنهایی، نسیمِ احساست در بادبانِ کشتی شکستهی قلبم میوزد و آهسته آهسته به سوی ساحلِ آرامش آغوش تو میآیم. تو غایتی هستی که حالا آغازِ من شدهای و مرا از گرداب درد رهانیدهای و قصر بلورین قلبت جای دادهای. ملکهای که تاجی از احساس بر سر دارد و فرمانروایی است خواستنی برای دنیای کوچک من.
امروز به سوی تو میآیم. شادمان از داشتنت در دنیایم. سرخوش از حسِ حضورت و خوشبخت از احساسِ حسی که مرا به تو پیوند داده است. حسی که سخاوتمندانه بر من ارزانیش داشتی و مرا لایقش دانستی. حسی چنان عظیم و بیانتها که من، قلبم، و حسم به تو، قطرهای ناچیزیم در برابرش دریای احساسِ بی پایان تو.
تو، رویای شیرین من هستی در بیداری، بیداری لذت بخشی که حالا زندگی من شده است. آنچه همگان در خواب جستجویش میکنند را تو در بیداری به من هدیه کردهای. حالا زندگی مفهوم واقعی به خود گرفته است و بودنت خورشید امید شده و بی وقفه در آسمان قلبم میتابد.
دنیای من آخرین بخش از داستان نامه
به سوی تو میآیم. به سوی تویی که تنها آرزوی منی. تویی که خواب هر شبم شدی و رویای هر روزم. تویی که دنیایم را دگرگون کردی و خود دنیای من شدی. تویی که حسِ زندگی را برایم به ارمغان آوردی و زندگیم شدی. به سوی تو میآیم…
نگاهم که به نگاهت گره بخورد، زلزلهای در قلبم روی میدهد که هزاران هزار نامه برای توصیفش یاوهای بیش نیست. در لحظهای که برق نگاهت در چشمان سیاه من منعکس شود، نورِ حضورِ تو تمام وجودم را منور میکند و بی شک دیگر نه نامهای میماند و نه کلامی. تو خود حدیثِ مفصل را در نگاهم خواهی خواند و آنچه گفتنی است را خواهی شنید.
باید سالهای سال برایت نامه بنویسم و شاید صدها هزار شعر در وصف تو کم باشد اما تو خود همهی آنچه میخواهم بگویم را در یک نگاه میخوانی…
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی