ایپیبلاگ سیزده ساله شد…
امروز، 11 مهر سال 1402، سیزدهمین جشن تولد ایپیبلاگ است. سیزده سال پیش در چنین روزی اولین نوشتهی من در وبلاگ شخصیم منتشر شد و نوشتن من در این دفتر…
امروز، 11 مهر سال 1402، سیزدهمین جشن تولد ایپیبلاگ است. سیزده سال پیش در چنین روزی اولین نوشتهی من در وبلاگ شخصیم منتشر شد و نوشتن من در این دفتر…
سرگردان، چو ابری تنها بر کوه و دره روان بودم تا به یکباره بدیدم جمعی از گلهای نرگس طلایی را جنبِ یک برکه، زیرِ درختان در نسیم بودند لرزان و…
چهار روز پیش، یعنی 11 مهر 1401 خورشیدی، چشن تولد دوازده سالگی ایپیبلاگ بود. روزی که آغازگر تقویم دفتر کوچکی است که حالا بیش از 12 سالش گذشته و با…
ما، ناآشنا با شجاعت به دور از لذت زندهایم در صدفِ تنهایی تا عشق ترک کند مقدس معبدش و به دیدارمان آیدش رهایی دهد ما را در زندگانی عشق میرسد…
نوای فلوت اکنون است خاموش مرغان سرزنده هر روز و هر شب بلبلان در دشت چکاوک در آسمان مسرورند شادباش میگویند آمدن بهارِ سال پسرک سرشار از سرور دخترک شیرین…
یازده سال گذشت! امروز جشن تولد یازده سالگی ایپیبلاگ است و من، در سالِ یازدهم، هنوز هم اینجا هستم و در این دفتر کوچک مینویسم. دفتری که هنوز هم بخشی…
سال 1399 هم به نقطهی پایان رسیده و سال نو آمده است. نوروز 1400 حالا آغازین ثانیههای خود را میگذراند. نوروزی که پیام آور پایان سالی سخت و طاقت فرسا…
2 اکتبر 1946 فانوس نگاهت را در دریای متلاطم زندگی دنبال میکنم و گریزان از غمهای سیاهِ شبهای طولانی تنهایی، نسیمِ احساست در بادبانِ کشتی شکستهی قلبم میوزد و آهسته…
21 سپتامبر 1946 زندگی در حال گذر است و روزهایش یکی پس از دیگری سپری میشوند. غمها و شادیها، سختیها و آسانیها، اشکها و لبخندها. شاید همه چیز در نگاه…