نوشتار چهارم
باد پاییزی وزیدن گرفته و قاصدکها را به پرواز درآورده است. صدای زوزهی باد به هنگام عبور از میان برگهای نیمه زرد، به درختان یادآوری میکند که پایان نزدیک است و بهزودی روحِ زندگی بازمانده از بهار و تابستانِ سبز و خرم، جای خود را به مرگ و زردی خزان خواهد داد. حالا درختان هم مثل من از حیات تهی میشوند و آخرین رمقهایشان در میان وزش بادِ خنکِ پاییزی، به یغما برده میشود.
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ
مولوی
به آسمان نگاه میکنم، ابرها در حرکتند، اخم آسمان در هم رفته و رگبار در همین نزدیکی است. به مانند رگبار تنهایی که این روزها بر وجودم باریدن گرفته، سپهر رختِ سیاهش را بر تن کرده تا با تندرهایش غرش کند و با قطرات باران، زندگی را از جانِ آخرین برگهای سبز پاک کند.
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
نظامی
حالا، بیش از هر زمانِ دیگری به تهی بودن خود پی بردهام. چه آن لحظه که در برابر آینه میایستم و هیچ نمیبینم و چه در غروبهای پاییزی که سایهای به بلندای شبِ یلدای زندگیم بر زمین نقش نمیبندد. من، خودم سایهای شدهام وهمآلود از آنچه بوده و از آنچه نبودهام.
تهی از حیات، سرشار از هیچ!
دنیای من حالا پر از خالی شده و هیچ کس و هیچ چیز در آن نیست. نه افقی از آینده، از تصوری از گذشته و نه روایتی از امروز، هیچ و هیچ. گرچه هزاران هزار حرفِ ناگفته در ذهنم پسه میزند،اما سخنی برای گفتن ندارم و میان اندیشه و گفتار، خلأ حکمفرما شده است.
چون نیست زِ هرچه هست جُز باد به دست
چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست
انگار که هست، هرچه در عالَم نیست
پندار که نیست، هرچه در عالَم هست
خیام
چه در وجودم که از حیات تهی گشته و چه در افکارم که از هستی ساقط شده، سالهای سال است که به دنبال نورِ امیدی هستم که در من تابیدن بگیرد و راه را به من نشان دهد. شبیه به ستارهای پرنور در آسمان که در شبهای تاریک دریاهای مواج، کشتیهای توفانزده را به ساحل آرامش میرساند. ساحلی که گویی هرگز برای من دستیافتنی نخواهد بود و هیچگاه برای من بیش از سرابی در دوردستهای زنگی نخواهد شد.
تصویری از دنیایی سبز که هرگز رنگِ خزان را به خود نخواهد دید، آسمانی که بارانش بهاری است و دشتی که بادش، باد صبا است، شاید سرابی باشد ناممکن اما خیالی است که گهگاه در وجودم رسوخ میکند و رشتهای میشود پوسیده برای چنگ زدن…
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
حافظ