سفری به درون؛ بخش بیست و یکم: از حیات تهی

You are currently viewing سفری به درون؛ بخش بیست  و یکم: از حیات تهی

نوشتار چهارم
باد پاییزی وزیدن گرفته و قاصدک‌ها را به پرواز درآورده است. صدای زوزه‌ی باد به هنگام عبور از میان برگ‌های نیمه زرد، به درختان یادآوری می‌کند که پایان نزدیک است و به‌زودی روحِ زندگی بازمانده از بهار و تابستانِ سبز و خرم، جای خود را به مرگ و زردی خزان خواهد داد. حالا درختان هم مثل من از حیات تهی می‌شوند و آخرین رمق‌هایشان در میان وزش بادِ خنکِ پاییزی، به یغما برده می‌شود.

در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ
از هزیمت رفته در دریای مرگ
مولوی

به آسمان نگاه می‌کنم، ابرها در حرکتند، اخم آسمان در هم رفته و رگبار در همین نزدیکی است. به‌ مانند رگبار تنهایی که این روزها بر وجودم باریدن گرفته، سپهر رختِ سیاهش را بر تن کرده تا با تندرهایش غرش کند و با قطرات باران، زندگی را از جانِ آخرین برگ‌های سبز پاک کند.

چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
نظامی

حالا، بیش از هر زمانِ دیگری به تهی بودن خود پی برده‌ام. چه آن لحظه که در برابر آینه می‌ایستم و هیچ نمی‌بینم و چه در غروب‌های پاییزی که سایه‌ای به بلندای شبِ یلدای زندگیم بر زمین نقش نمی‌بندد. من، خودم سایه‌ای شده‌ام وهم‌آلود از آنچه بوده و از آنچه نبوده‌ام.

بیشتر بخوانید:  سفری به درون؛ بخش بیستم: رودخانه زندگی

تهی از حیات، سرشار از هیچ!

دنیای من حالا پر از خالی شده و هیچ کس و هیچ چیز در آن نیست. نه افقی از آینده، از تصوری از گذشته و نه روایتی از امروز، هیچ و هیچ. گرچه هزاران هزار حرفِ ناگفته در ذهنم پسه می‌زند،‌اما سخنی برای گفتن ندارم و میان اندیشه و گفتار، خلأ حکم‌فرما شده است.

چون نیست زِ هرچه هست جُز باد به دست
چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست
انگار که هست، هرچه در عالَم نیست
پندار که نیست، هرچه در عالَم هست
خیام

چه در وجودم که از حیات تهی گشته و چه در افکارم که از هستی ساقط شده، سال‌های سال است که به دنبال نورِ امیدی هستم که در من تابیدن بگیرد و راه را به من نشان دهد. شبیه به ستاره‌ای پرنور در آسمان که در شب‌های تاریک دریاهای مواج، کشتی‌های توفان‌زده را به ساحل آرامش می‌رساند. ساحلی که گویی هرگز برای من دست‌یافتنی نخواهد بود و هیچگاه برای من بیش از سرابی در دوردست‌های زنگی نخواهد شد.

تصویری از دنیایی سبز که هرگز رنگِ خزان را به خود نخواهد دید، آسمانی که بارانش بهاری است و دشتی که بادش، باد صبا است، شاید سرابی باشد ناممکن اما خیالی است که گهگاه در وجودم رسوخ می‌کند و رشته‌ای می‌شود پوسیده برای چنگ زدن…

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
حافظ

این پست دارای 6 نظر است

  1. لیمو

    آخ که دقیقا دیروز وقتی داشتم به آسمون و ستاره هاش نگاه میکردم به همین احساس تهی بودن رسیده بودم…

    1. آرش

      همه مسافر یک راه و یک مقصدیم…

  2. ملودی

    سوم ابتدایی بودم دقیقا ۳ ماه پاییز بغض داشتم و گریه میکردم! همه ش فکر میکردم قراره تو سختی زندگی بمیرم و تابستون دیگه نمیاد!!! چقدر مامان کلافه شد آخرش ی روز غروب گفت چ مرگته!!! و مرگم تموم شد!
    واقعا نمیدونم برای مظلومیت اون روزام گریه کنم یا بخندم!:)))))

    1. آرش

      روزهای خوب و بد میان میرن… چه سخت و چه ساده…
      ولی ای کاش روزهای خوب بیشتر باشن…

  3. م ر

    خزان زیباست که چند رنگیها به زمین می ریزد و آن درختی که زندگانی بخشیده بر تمامی موجودات لخت می گردد و آماده است تا در سرما به انتظار بالاپوشی از برف زمستانی بنشیند. درخت را ازین منظر دوست دارم که دستانش همواره رو به آسمانست و پا در زمین فرو برده و از بادهای ناملایم فرار نمی کند و در برابر سختیهای سال پیش با شکوفه لبخند می زند. آه که چقدر پستم چرا که انسانم و تیغ برمیدارم دستان درخت را قطع می کنم. چه مدعی عروجم که چهارپایی برگ درخت را میخورد و درپای درخت کود می ریزد و من میوه را می چینم و لعنت میفرستم بر پرنده ای که سهم اندکش را از بار درخت با نوک زدن زخمی نموده.

    1. آرش

      و این انسان است که همیشه اسیر خودخواهی خود بوده و هست…

دیدگاهتان را بنویسید