نوشتار سوم
روزگاری را به خاطر میآورم که وقتی روبروی آینه میایستادم، با خود میگفتم هستند روزهایی که باید با تمام قدرت در برابر جریانِ سیلابگونه رودخانه زندگی ایستاد و برخلاف این جریان آنقدر شنا کرد و شنا کرد، تا دستِ آخر به ساحلی امن، هرچند کوچک رسید؛ در مقابل اما باید با ایامی هم کنار آمد که فارغ از هرآنچه در آینده در انتظار است و بیتوجه به عواقب هر رویدادی، دل به دریا زد، تسلیم شد، تقدیر را پذیرفت و کالبد بیجان خود را بر جریانِ متلاطم رودخانه زندگی رها کرد…
تقدیر نامی است که اغلب بر رویدادهایی در گذشته مینهیم که عواقب سنگینی برای ما داشتهاند.
جِی. کِی. رولینگ
گذر زمان اما به من ثابت کرد که زندگی هیچگاه دستِ دوستی به سوی من دراز نکرده و نمیکند و به جای عقد اخوت، گویی پدرکشتگی با من دارد و تسلیم در برابر جریان رودخانه زندگی، چیزی جر پذیرش سقوطی مرگبار و افتادن به چاهِ ویل تباهی و تنهایی نبوده است.
وقتی از روبرو شدن با عواقب تصمیمی خودداری میکنی، این اجتناب هم عواقبی دارد.
فرانک سونِنبرگ، به وجدانت گوش کن
سرابهای رودخانه زندگی
سراب رسیدن به پایانِ چاهِ سقوط، خوردن سر به سنگ و شروع دوباره، تنها اندیشهای بود که بعدها در من شکل گرفت. شاید روشی انتزاعی برای کاهش آلام روزگار و التیام زخمها بود و شاید هم تجسمی خیالی از آیندهای که دوست داشتم اتفاق بیفتد. به هر روی، این اندیشه سرابی بود که هرگز رنگِ واقعیت به خود نگرفت.
به چه ماند جهان مگر به سراب…
ناصرخسرو
چنگ زدن به ریسمانِ سایر آدمیان و تلاش برای کمک گرفتن از آنها، دیگر توهمی بود که گاهگاهی به سراغم میآمد. هرچند میدانستم که ریسمان پوسیدهی خودخواهی انسانها، یارای تحمل وزن کالبدِ خونین و بیرمق مرا ندارد، اما بودند روزهایی که ناامیدانه بر ریسمان پوسیدهی آنها چنگ میزدم و برای بازایستادن از سقوط، تلاشی مذبوحانه میکردم. تلاشی که هرگز به نتیجه ختم نشد.
هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت…
حافظ
تجربهی من دستِ آخر این شد که وقتی به داخل چاهِ تسلیم سقوط کنی، امیدواری به اینکه روزی به انتهای چاه خواهی رسید و سقوط پایان خواهد یافت، و یا کسی به سویت دستی دراز میکند تا از سقوط رهایت کند، چیزی جز وهم و سراب نیست. سقوط را پایانی نیست مگر آنکه از تسلیم شدن در برابر جریان پرتوان رودخانه زندگی دست بکشی و دقیقه به دقیقه، ساعت به ساعت و روز به روز بر زمانهایی که بر خلاف جریان این رودخانهی رو به نیستی شنا میکنی، بیفزایی. به این امید که شاید روزی کالبدت به ساحل کوچکی از آرامش برسد…