نوشتار دوم
چند صباحی است حس میکنم ساکن مانده و بی حرکت بر تختی نشستهام، نمیدانم چرا، چگونه و حتی کجا هستم، بر تخت پادشاهی نشستهام یا بر تخت غسالخانه. نه با چشمانی باز و نه با دیدگانی محصور. نه این، آن تخت آشنا است و نه آن، این بخت باشکوه. نشستهام اما در خیال خود به پرواز درآمدهام. لحظهای بر جهانِ خیالی خود حاکم هستم و دمی دیگر روحی هستم که از کالبد جدا شده و خیره به خود، میخکوب شده است.
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
خیام
مبهوت ماندهام، این کجای جهانِ من است و من کجای این جهان زندگی میکنم. تخت و بخت مرا چه شده است که روزی خود را در آینهی شکوه میبینم و بر تختِ شکوهمند جوانی مینشینم و روزی دیگر، نگونبخت در بستر مرگَ کهنسالی افتاده و بیهدف در گردابِ پایانِ راه، تقلا میکنم. آنی هستم و ثانیهای نیستم.
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
خیام
روزگار تخت و بخت بر باد
شاید روزی تخت و بختی داشتهام و شاید روزگاری را به کامرانی گذرانده باشم، شاید هم امروز، همان روزی است که زندگی به کام است و عیش مدام. شاید فرداهایم آبستن رویدادهایی باشند که امروز و دیروز آرزو شوند و داشتهها، هرچند ناچیز، چنان عمیق و عظیم به نظر برسند که به دست آوردن دوبارهی آنها، خیالی شود که حتی در خواب هم نخواهم دید. با این حال، هر چه و از هر سو به این روزگاران مینگرم، روایتی در تضاد آن به اندیشهام خطور نمیکند و هیچ شایدی نیست که در آن فردای بهتری باشد. بیشک این عدم خطور، به معنی خطری است کلان، نشانهای از ترسی ژرف که بیوقفه در وجودم رشد میکند و آهسته و پیوسته، وجودم را متصرف میشود.
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد، باد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رَوَد به باد
حافظ
بیشک چه بخواهم و چه نخواهم، این تخت و بخت بر باد است و چه فرداها داستانی نانوشته از کامروایی باشد و چه مرگ، در پستوی روزهای در راه کمین کرده باشد، گذر ایام به معنای دوری از زندگی و نزدیکی به مرگ است و این، بدون هیچ تردیدی، واقعیترین حقیقت خیال من است…