به چشمانم دیگر اعتماد ندارم. وقتی دیدگانم باز هستند، جهنمی را به تصویر میکشند که در آن آتش به آب میزند، یخ سوزان است و آسمان روزش به شب بدل گشته است؛ و زمانی که چشمانم را میبندم، ، بهار میآید، جهان سبز گشته و نسیم صبا، گلهای رنگارنگ را به رقص وا میدارد.
درختانِ سبزِ سر به فلک کشیده در آسمان آبی، چشمههای جوشانی که زمین را سیراب میکنند، بابونههای خندانی که به خورشید خیره شدهاند، سنبلههای سیمینی که قد برافراشتهاند و پرندگانی که سرود شادی سر میدهند، همه و همه، همسفر میشوند با گامهایی که محکم و استوار در میانهی دشت و دمن پیش میروند و راههای ناهمواری که هموار میشوند.
باور کردنی نیست اما این گوشهای از داستانی غریب است که در پسِ پردهی پلکهای بسته و تاریکیِ دیدگان، به روشنی نمایان میشود… شاید این بیداری باشد؛ و شاید خواب، همان کابوسی باشد که در تاریکیِ آسمانِ روزی شب شده، به نمایش درآمده است. شاید شامِ تارِ روزگار، توهمی بیش نباشد و جهانِ خرم، حقیقتی نه از سرِ مجاز، بلکه واقعی باشد. شاید با آب گوارای چشمهها، چشمها را باید شست و با همین چشمانی که دیگر بدان اعتماد ندارم، جورِ دیگر دید…
داستانک به چشمانم دیگر اعتماد ندارم
هر چه هست، این روزها که در دنیای دیگری سیر میکنم و در خواب و خیال، زیستن و زنده بودن را مشق میکنم، بیش از همیشه جهان را متفاوت میبینم. قدم زدنها، رویا بافتنها و سخت گفتنها در خاطرم جاری میشوند و خیال میهمانِ شبهای روشنی میشوند که در پسِ سیاهی بسته شدن چشمهایم مجسم هستند. در نهایت باید بگویم که از این دست گفتنیها بسیار است، اما تو خود حدیث مفصل بخوان و بدان که این جهانی است مجازی که در نابینایی من دیدنی شده است…
واقعیت اما داستان دیگری است… واقعیت زمانی روی میدهد که به تو مینگرم، و یا آنگاه که در آینهی چشمهایت به خود مینگرم، و یا آن لحظه که با دیدگان باز اما بسته در آینه به خویش خیره هستم… واقعیت روایتی است از داستانی وهمآلودتر و مبهمتر که تنها در اندیشهی من زنده است و تو، فرسنگها دورتر از من، بیخبر از همه جا، بی آنکه از واقعیت دنیای من آگاه باشی، در زندگی خویش به پیش میروی. واقعیت حکایتی است که با مرور هر شب و هر روزه، و نوشتن از آن در نامهای که هرگز به دست تو نخواهد رسید، روانم را پریشانتر از همیشه مینماید و ذهنم را مشوشتر… واقعیت کلمات، خطها و بندهایی است که دیگر نوشته نمیشوند…