نقاب۵: خیانت شده
این که از نقابی پر از تنهایی به نقابی پر از بیاعتمادی تغییر چهره بدهم، برای خودم هم عجیب بود. اما حقیقت این بود که من، هنوز هم در یافتن نقاب مناسبم ناموفق بودم و هنوز هم نمیتوانستم به آن چیزی که واقعاً میخواستم دست یابم. شاید اطرافیانم باعث بیاعتمادی من شده بودند یا شاید هم خودم نمیخواستم به کسی اعتماد کنم. هرچه بود، تصمیم من تغییر نقابم از کسی که طرد شده به خیانت شده بود. نقابی جدید برای روایتی جدید. این بار نقابی را برگزیده بودم که از من چهرهای بیاعتماد به همه چیز و همه کس به نمایش میگذاشت.
نقاب جدید من البته از یک جنبه مشابه نقاب پیشینم بود، این نقش هم گوشهای از واقعیت زندگی من را نشان میداد. شاید به روشهایی دیگر، اما زندگی من پر بود از خیانتهایی که زندگیم را تغییر میدادند و من به نوعی متأثر از همین خیانتها زندگی میکردم. واقعیت این بود که من، کسی بودم که بارها خیانت سایرین را، هرچند با ظاهری متفاوت اما تجربه کرده بودم.
بازی در نقش کسی که با خیانت نزدیکانش مواجه شده، روایتی متفاوت از من بود. روایتی که همیشه از گفتنش گریزان بودم. روایتی دردناک که بخشی از واقعیتهای روزگارم را در خود پنهان کرده بود. هرچند هیچگاه آنچه در این ایفای نقش به نمایش میگذاشتم، اشارهای مستقیم به رویدادی در گذشتهام نبود؛ اما همه چیز به طور ضمنی سایهای از واقعیت را در خود داشت. سایهای که البته هیچکس توجهی به آن نداشت.
شراکت در غمِ منی که با خیانت، امید و آرزوهایش را از دست داده، یکی از پرطرفدارترین کنشهای رفتاری اطرافیانم بود. شنیدن داستان خیانت اما از آن هم برایشان شیرینتر بود و همه میخواستند این داستان غم انگیز را بشنوند. داستانی که راوی آن، کسی که به او خیانت شده بود، نقش دوم و کسی که خیانت کرده بود، نقش اولش بود. من اینبار سایه نشین روایتی شده بودم که واکنشهای افراد را در تقابل با بخشی از خاطرات و توهماتم بروز میداد. شاید این جنبهي نقاب جدید من برایم خیلی جذاب بود. این که ببینم افراد مختلف در مقابل یک وضعیت احساسی خاص من چه رفتاری دارند. تفاوتها از زمین تا آسمان بود. برخی تجربهي خیانت کردن داشتند، برخی توهم خیانت داشتند، برخی هیچ تجربهای نداشتند و برخی هم همدرد با من بودند! واکنش هریک، خود موضوعی برای روایتی داستانی دیگر است…
اینها البته همهی اتفاقات ناشی از نقاب من نبود. داستان جایی عجیبتر شد که تنهایی ناشی از خیانت من، خود به عاملی برای خیانت کس دیگری تبدیل شد. من، غرق در درد تنهایی، به دور از همهي آنچه که اجتماعیت بشر را میسازد، بیاعتماد به هرکس و هرچیز، گوشه نشین زندان ناامیدی و محصور در تاریکی روزهای پر از درد خیانت، تصویری از انسانی بودم که نیرنگی سیاه، زندگیاش را تباه کرده است. در عوض همین چهرهی غمآلود، به تصویری برای آیندهي معشوق کسی تبدیل شد، که با خیانت، عشق را به نفرت بدل کرده بود.
باور کردنی نبود، اما همین روزگار تنهایی و پر از درد من، انگیزهای شد برای کسی که مدعی عاشقی باشد و مرا عشق زندگی خود بداند. او که از درد خیانت معشوق پیشینش مینالید، عشق مرا پاسخی شیرین برای تلخی دردهایش یافته بود و حالا میخواست با خیانت به معشوقش، به عشقی جدید و مانا دست یابد.
هر لحظه دنیا برایم پیچیدهتر و پیچیدهتر و درک همه چیز سختتر و سختتر میشد. گویی چرخهای از خیانتها در دنیا جاری است و من فقط گوشهای کوچک از آن را دیدهام. حقیقت این بود که کم نیستند عشقهایی که به خیال خیانت نابود شدهاند و عشقهایی که به خیال انتقام، به وجود آمدهاند. شاید من هم باید گام در راه عشق انتقامی میگذاشتم، شاید هم نه! روزگار عجیبی بود، خیانت پاسخ عشق و عشق پاسخ خیانت شده بود. حالا من مانده بودم و این دوراهی ناآشنا…