داستان طنز منطق الانس / مقدمهای بر فصل اول!
بیشتر از دو سال و نیم از انتشار آخرین مجموعه داستان طنز در ایپیبلاگ میگذره، آخرین داستان طنزی که اینجا منتشر شد، شرکت بود. داستانی که البته پر حاشیهترین داستان…
بیشتر از دو سال و نیم از انتشار آخرین مجموعه داستان طنز در ایپیبلاگ میگذره، آخرین داستان طنزی که اینجا منتشر شد، شرکت بود. داستانی که البته پر حاشیهترین داستان…
" آخر قصه " آخرین قسمت از مجموعه طنز شرکت می باشد. - الو، سلام ... - سلام، چیزی شده؟ چرا صدات اینجوریه عزیزم؟ - دوباره تصادف کردم! - ای…
غذامون که تموم شد، پیشنهاد دادم که بریم خرید، اونم از خدا خواسته،گفت بریم. بنده خدا دلش می خواست همش پیش من باشه و از هیچ فرصتی برا تیغ زدن…
بعد از تلطیف فضا و راضی کردنش به برگشتن، رفتم نشستم تو ماشین و خودمو برای یه ناهار رمانتیک آماده کردم... طبق معمول ناهار رفتیم همون رستوران همیشگی، پیش دوست…
دلم برای اتاقم تنگ شده بود، هیچی دست نخورده بود، جوری خاک نشسته بود رو میزم که انگار چند سال از مرگم می گذشت! یه دستمال برداشتم و یه صندلی…
" روز از نو " اولین قسمت از فصل چهارم مجموعه طنز شرکت می باشد. بعد از کلی نقش بازی کردن و هیجانات الکی، بالاخره یه شب راحت خوابیدم... وای…
" رمز موفقیت" آخرین بخش از فصل سوم مجموعه طنز شرکت می باشد ... - یه دیقه زبون به دهن بگیر! این سوییچ رو هم بگیر، روبروی بیمارستان، ماشینم پارکه،…
- سلام عزیزم ، بهتری ؟ - آره ، بد نیستم ، شما خوبی ؟ - شما هم خوبه ! چرا اینجوری حرف میزنی با من ؟ مثلا من زنتم…
باورم نمی شد چی شنیدم ، باور نمی کردم که اون می خواسته منو گول بزنه ، باور نمی کردم که دنیا اینقدر نامرد باشه که آدم خیلی خوبی مثل…
مثلا واقعا برام قابل درک نبود که چطور اینقدر زود بزرگ شدم و زمان چقدر زود گذشته بود ، واقعا حال سختیه اگه آدم اینطوری بشه ، خدا رو شکر…