بعد از یه ماه و ۱۴ روز، جنگ با پیروزی ایران تموم شد. همه ی شهرهای ایران رو جشن و پایکوبی و روم به دیوار حرکات قبیح و موزون توسط بعضی آدم های بی تربیت و بی شعور و بی خانواده و بی بعضی چیزای دیگه فرا گرفت. مارک آنتوان هم اسیر شد.
[در کاخ صددروازه]
فرهاد: مارک آنتوان رو بیارین…
جومونگ: فری مارک آنتوان چه خریه؟
– پادشاه سابق روم.
– روم چند؟
– کشور روم!
آها…
مارک آنتوان: به به خائن بزرگ! چطوری جومونگ؟
– خوبم مرسی گلم، تو چطوری عزیز دلم؟… فری این کیه؟
– اولاً فری نه فرهاد شاه! دوماً این همون پادشاه رومه
– اولا تو باز پر رو شدی به خودت گفتی شاه! دوما این کینگ کدوم رومه؟
فرهاد: ای بابا… ولش کن تو یه کم با این آنتوان حال و احوال کن تا من یکم فک کنم…
آنتوان: جومونگ نامرد چرا منو فروختی؟
جومونگ: اولاً مگه من گله دارم که گوسفندی مثل تو رو بفروشم؟ دوماً آخه توی نفهم رو کدوم احمقی میخره؟
– ای بابا… ما رو ببین چی فکر میکردیم چی شد؟
– چی شد؟ دل دیونت اسیر من شد؟
– چی میگی تو؟ فک کنم حالت خرابه؟
– آره همه میگن! راس میگی حالم بده… مزخرفامو گوش نده… دنیا رو بی خیال بیا تکون بده…
موزا وارد تالار شد و گفت: این چه بساطیه راه انداختین؟ فرهاد کجاس؟