جومونگ بعد از یکم فکر و دو دوتا چهارتا خواست بره سراغ سوسانو که فرهاد پنجم (شازده) اومد تو اتاق و گفت: جومونگ جون خودت وایسا کارت دارم!
جومونگ: خیره؟
– ایشالا خیره!
– خوب بگو…
– راستش من از همون لحظه ای که سوسانو خانوم رو تو تالار قصر دیدم یه حس عجیبی بهش داشتم، چند لحظه پیش که داشتم تو دالان رد میشدم شنیدم که سوسانو خانوم داشت به یکی از ندیمه هاش میگفت که این تسو خیلی اذیتش میکنه و باهاش تفاهم نداره و میخواد ازش جدا بشه؛ منم که دیدم تنور داغه پریدم وسط و بهش پیشنهاد ازدواج دادم و اونم قبول کرد، فقط این وسط یه مشکلی هست! اونم بابامه که راضی نمیشه من یه اجنبی رو بگیرم؛ تو باید مخشو بزنی بهم اجازه بده همین!
– چی میگی تو هی زر میزنی، آخه تو نه میدونی ننش کیه نه میدونی باباش کیه، نه میدونی بین اون و تسو چی بوده چجوری میخوای زرت بری بگیریش؟
– اولاً سوسانو نه سوسانو خانوم دوماً ننه باباشو میخوام چی کار، مهم عشقه که همینجوری بین ما فوران میکنه، اگه نمیخوای کمک کنی بگو کمک نمیکنم چرا ادا در میاری، به هر حال روش فکر کن، اگه کمکم کنی بد نمیبینی! تازه عاقبت به خیرم میشی دو تا نوگل عاشق رو به هم رسوندی!
فرهاد پنجم زمزمه کنان خارج شد… بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو – من تو رو کم دارم و تو دل دیونمو… دل دیونمو…
جومونگ که کلاً گیج شده بود رفت یه سری به سوسانو بزنه ببینه حرف حسابش چیه…
جومونگ که خودشم از اون بدش نمیومد داشت به عشقش به سوسانو فکر میکرد که دید سوسانو جلوش وایساده، سوسانو: سلام بر شاهزاده جومونگ.
جومونگ: سلام بانو
– میتونم با شما خصوصی صحبت کنم؟
– حتما [اینجا بود که ضربان قلب جومونگ تند میزد، میخواست آروم بزنه ولی نمیتونست]… و هر دو به اتاق جومونگ رفتن.
– من شما رو از قدیم میشناسم، شما هم منو، خواستم ازتون عذر خواهی کنم و معذرت بخوام که اذیتتون کردم و رنجوندمتون.
– من بشکنم برنجم فدای تار موهات، مهم تویی نرنجی برس به آرزوهات – موظب خودت باش با قلب من چه کردی…
سوسانو حرف جومونگ رو قطع کرد و گفت: شما فکر کردین سرگرمی من شده بازی دلای غمگین و خسته، فکر کردین یادم نمیاد اون همه قول و قرارایی که با بقیه بستم، نه اینجوری نیست من از همون روز که شما رو دیدم عاشقتون شدم و اینا فقط برا پر کردن وقت و فراموش کردن شما بود، چون فکر نمیکردم دیگه پیداتون کنم، هر شب به یاد شما اشک من باز دونه دونه، میریخت آروم رو گونه، از همون روزی که رفتین، دل من داشته بهونه، یادت رفت اون همه قول و قرارا؟
جومونگ: پس یعنی شما هنوز منو فراموش نکردین؟!
جومونگ که خیلی خوش حال شده بود و همه جاش عروسی بود گفت: یعنی… یعنی شما با من ازدواج میکنین؟
سوسانو که لپاش برای صد و چهلمین بار گل انداخته بود [الاهی به پای هم پیر بشن] گفت: اگه بابام اجازه بدن روش فکر میکنم!