جومونگ / بخش بیست و یکم / عروسی
جومونگ با شادی ناشی از آماده شدن برای جشن عروسی از فرهاد تشکر کرد و از قصر خارج شد، اونور هم سوسانو رفت سراغ فرهاد پنجم که باهاش بهم بزنه.…
جومونگ با شادی ناشی از آماده شدن برای جشن عروسی از فرهاد تشکر کرد و از قصر خارج شد، اونور هم سوسانو رفت سراغ فرهاد پنجم که باهاش بهم بزنه.…
سال 89 هم گذشت، سالی پر از فراز و نشیب، سالی که به جرات می توانم بگویم غم انگیز ترین سال زندگی من بود، سالی پر از رنج و اندوه...…
جومونگ که جوابشو گرفته بود یهو یاد اون سه تا رقیب دیگش افتاد که اگه بفهمن سرشو میبرن و زیر لب گفت: دیگه حالی واسه آدم میمونه؟ نه والا! احوالی…
شب هایی که با یاد دستان گرمت بر من می گذرد جز سرد تر شدن دستان یخ زده من چیزی برایم در بر ندارد، من غرق در شب های بی…
جومونگ بعد از یکم فکر و دو دوتا چهارتا خواست بره سراغ سوسانو که فرهاد پنجم (شازده) اومد تو اتاق و گفت: جومونگ جون خودت وایسا کارت دارم! جومونگ: خیره؟…
تسو و همراهان از راهروی کاخ خارج شدند... همزمان با خروج هیات بویو،سوسانو که قیافه جومونگ براش آشنا بود و یه جورایی جومونگ رو از بین حضار دربار شناخته بود…
[در کاخ پادشاهی] وزیر اعظم: اعلی حضرت هیات بویو وارد میشوند... فرهاد چهارم: هیات اینا سینه زنه یا زنجیر زن؟ قمه زن که نیستن؟ وزیر اعظم: منظورم هیات سفرای بویو…
گذر ایام آنقدر بر من سخت و طاقت فرسا شده که دیگر نه امیدی به پایان سیاهی مانده و نه رمقی برای بقا در این روزگار شوم، روزگاری که اندوه…
14 ساعت بعد جومونگ به هوش اومد. فرهاد که میترسید بچه مردم رو به کشتن داده باشه اومد عیادت جومونگ. فرهاد: سلام جومونگ جون. جومونگ: سلام بر شاه جهان، شاه…
جومونگ: موزی جون بیا وسط قر بده که بدون تو کارم لنگه... موزا: فرهاد کجایی؟ پس محاکمه چی شد؟ بابا اینا اینجا رو ریختن به هم! دارن حرکات موزون میکنن!…