زمزمه ؛ برگردان بخشی از کتاب سایه و استخوان اثر لی باردوگو
شبی، در تلاش برای انجام کارهایم پشت میزم نشسته بودم، به او که در اطرافم پرسه میزد آرام زمزمه کردم: «چرا مرا تنها نمیگذاری؟» دقایق زیادی گذشت. فکر نمیکردم که…
شبی، در تلاش برای انجام کارهایم پشت میزم نشسته بودم، به او که در اطرافم پرسه میزد آرام زمزمه کردم: «چرا مرا تنها نمیگذاری؟» دقایق زیادی گذشت. فکر نمیکردم که…
تو خواب نیستی، تو نمردهای. من اینجا هستم، و عاشق توام. من همواره عاشق تو بودهام و همواره عاشق تو خواهم بود. هر ثانیهای که از تو دور بودم، به…
همه ما تنها هستیم، به رغم همه داستان های عاشقانه، تنها به دنیا می آییم و تنها می میریم، کافیست نیم نگاهی به گذشته داشته باشیم.به رغم همه شراکت ها،…
همیشه گذر زمان برای ما نماد کهنه شدن زخم ها و فراموش شدن دردهای زندگی است. عادت کرده ایم که باور کنیم با گذشتن زمان، آلام فرو می نشینند و…
مبادا رویاهایت را رها کنی می دانم که برآنی كار را تمام کنی شاید زمان زیاد باشد و کار تو سخت شاید مایوس شوی و حس کنی رسید آن زمان که…
گذشته و آینده .... دو کلمه با دنیایی از معنی و تضاد ... دو کلمه با دنیایی از مفهوم ... چه کسی می تواند ادعا کند که همه چیز را…