داستان عشق / بخش بیست و ششم / تو رفتی
تو تغییر کردی ، این را در چشمان بهت زده ات می دید ، چیزی در تو بود که نمی توانستم بفهمم ، به من نمی گفتی اما رازت را…
تو تغییر کردی ، این را در چشمان بهت زده ات می دید ، چیزی در تو بود که نمی توانستم بفهمم ، به من نمی گفتی اما رازت را…
نمی توانستم تحمل کنم ، باید دل را به دریا می زدم و نزد تو می آمدم ، اما چه حرفی برای گفتن بود ، از چه باید سخن می…
باور نمی کردم آنچه که دیده بودم را ، آنچه که به درد می آورد قلبم را ، آنچه که حقیقت داشت ، چشمانم دروغ می گفت ، این تنها…
بازهم گام هایم مرا به سوی تو می کشاند ، این چشمان من بود که تنها در جستجوی تو بود ، دستانم گرمای دستانت را از من طلب می کرد…
چشمم را که باز کردم خود را اسیر بستری سرد دیدم ، گویی در یک قدمی مرگ بودم ، فرشته مرگ را می دیدم که به عیادتم آمده ، گویی…
آن روز از تو جداشدم و راهی سفری شدم در درون ، باور نمی کردم که ما عاشق هم شده باشیم ، این برترین معجزه خداست ، عشق ، عشقی…
تو در راهی بودی که من هم در آن گام گذاشته بودم ، تو بر من چیزی را نمایاندی که هرگز فکرش را هم نمی کردم و به سادگی به…
به سرعت دومین ملاقات ما هم فرا رسید ، فردای اولین ملاقات ، آتش عشق در وجود من شعله ور تر شده بود و زندگی ام عاشقانه تر ، لحظات…
از شدت هیجان خواب به چشمانم نمی آمد ، دو روز بود که نخوابیده بودم ، در تمام این دو روز به آنچه رخ خواهد داد فکر می کردم ،…
گام نهادم در کوی و برزن های شهر و به تماشای مناظری پرداختم که هرگز ندیده بودم ، فریاد های شاد کودکان ، چهره خندان مردان و زنان کهن سال…