داستان عشق / بخش هجدهم / لحظه دیدار

You are currently viewing داستان عشق / بخش هجدهم / لحظه دیدار

از شدت هیجان خواب به چشمانم نمی آمد ، دو روز بود که نخوابیده بودم ، در تمام این دو روز به آنچه رخ خواهد داد فکر می کردم ، به تقدیر ، به اتفاقی که مسیر خیالاتم را تغییر داد …
بی قراری تمام وجودم را فراگرفته بود ، امروز همان روزی بود که تنها یکبار در زندگی هر کس رخ می دهد ، دستانم می لرزید ، لبخند شادمانی از لبم جدا نمی شد و اضطراب آنچه روی خواهد داد دلم را می لرزاند ، آن روز باید دنیایم را متحول می کردم ، باید دلی را باخود همراه می ساختم که از من هیچ نمی دانست ، از دغدغه های من آگاه نبود، از رویاهایم بی خبر بود و حتی نمی دانستم هدفش از ارتباط با من چیست ، نمی دانستم که در من چه دیده ، نمی دانستم من برایش چیستم …
بهترین لباس هایم را جدا کردم ، در فکر خود هر دم ، لحظه ی دیدار را تجسم می کردم و هر یک از این لباس ها بر تن خود می دیدم ، از میان لباس هایم بهترین را برگزیدم ، خوشبو ترین عطر ، بهترین زیور آلات و در مجموع از هر نظر خود را با بهترین ها آراستم ، این اولین بار بود که به عشق کسی این کار را می کردم ؛ خودم از خودم انتظار این هیجان بی حد را نداشتم ، با گام هایی لرزان از تشویش و نگاهی پر از آرزو به سوی قرارمان به راه افتادم ، هر قدم که به آنجا نزدیک تر می شدم ، قلبم تند و تند تر می زد ، نفس هایم نا منظم تر می شد و رویاهایم گسترده تر ! به سوی کسی می رفتم که در کمتر از چند لحظه همه زندگی من شده بود و دنیای خیالیم را تنها با یک نگاه تصاحب کرده بود ، به ملاقات شاهزاده آرزو هایم می رفتم ، به دیدار عشق می رفتم !
آری به دیدار تو می آمدم ، تو که با نگاهی دین و دنیایم شدی ، نهایت تمنایم شدی ، آخرخط عشقم شدی و در یک کلام مرا مال خود کردی !
در آن لحظه که از دور تو را دیدم ، تو که با شاخه ای گل سرخ در انتظار من بودی ، همه چیز در من تغییر کرد ، گویی زمان از حرکت باز ایستاده بود ، گویی هیچ کس دیگری جز من و تو بر زمین جایی نداشت ، گویی عشق همه جای دنیا را فراگرفته بود ، گویی دنیایم وارون شده بود ، گویی روحمان یکی شده بود !
وقتی برای اولین دستت را گرفتم تمام وجودم عشقت را حس کرد ، این اولین بار که من دست سی را می گرفتم که عاشقش بودم ، در آنی نهال کوچک عشق در وجودم به درختی تنومند مبدل شد و بر قلب سایه انداخت ، حرارت عشقت وجودم را سوزاند و تنم را لرزاند ، دلم نمی خواست آن لحظات زیبا پایان پذیرد ف نمی خواستم دست تو را از دست بدهم ، تصور لحظه ای که دور از تو باشم هم برای درد آور بود و ایمان داشتم که دیگر نمی توانستم دمی بی تو سر کنم و ثانیه ای دور از تو باشم .
آن لحظه که از من دور شدی ، هنوز رد لبخندهایت بر چشمانم مانده بود ، دنیا را تنها با خنده های مستانه تو می دیدم و صدایت هنوز در گوشم بود ، گویی تنها توان شنیدن صدای تو را داشتم ، دستانم هنوز از عشقت داغ بود و آتش قلبم صد چندان گشته بود .

دیدگاهتان را بنویسید