زمزمه ؛ برگردان بخشی از کتاب سایه و استخوان اثر لی باردوگو
شبی، در تلاش برای انجام کارهایم پشت میزم نشسته بودم، به او که در اطرافم پرسه میزد آرام زمزمه کردم: «چرا مرا تنها نمیگذاری؟» دقایق زیادی گذشت. فکر نمیکردم که…
۰ دیدگاه
۱۱ شهریور ۱۳۹۶
شبی، در تلاش برای انجام کارهایم پشت میزم نشسته بودم، به او که در اطرافم پرسه میزد آرام زمزمه کردم: «چرا مرا تنها نمیگذاری؟» دقایق زیادی گذشت. فکر نمیکردم که…
سر من مرا میکشد، صدایم مرا میکشد، حبابهای مسموم معدهام. من تنها میخواهم که بخوابم. کما یا فراموشی هم عالی خواهد بود. هر چیزی که مرا از این حال خلاص…