پایان / قسمت دوم / نامه

You are currently viewing پایان / قسمت دوم / نامه

اتاقی تاریک ، میز تحریری معمولی ، چند عکس و کاغذهای مچاله شده روی زمین ، نور کم سوی موبایلی که روی تخت بود وصدای موزیکی که به سختی به گوش می رسید ، دختری که کنج اتاق نشسته بود و سایه ای که به در اتاق تکیه داده بود …
این اولین باریه که دارم از نزدیک اتاقتو می بینم ، قشنگه ، مثل خودت !  همیشه من اون پایین بودم و تو رو از پشت پنجره می دیدم که پرده رو کنار می زدی و برام دست تکون می دادی ، با لبخندی که هر بار عاشق ترم می کرد ولی الان ، غمگین ، تو تاریکی نشستی ! چرا چشات اشک داره ؟ چرا لبخند نمی زنی ؟ من عاشق لبخندت شدم نه عاشق اشکت ! خدایا چرا نباید صدامو بشنوه ! پس چرا من اینجا هستم !!! اینجام که بازم رگ خواب رو گوش بدم یا اتاقشو ببینم !
دختر از جایش بلند شد به سمت میز رفت ، با خودش حرف می زد ، خم شد و یکی از کاغذ های مچاله شده را بلند کرد ، کاغذ را باز کرد …
– ترنم عزیزم ، این اولین باری نیست که برایت می نویسم ، مطمئنم که آخرین بار هم نیست ! اما امروز می خواهم خبری را به تو بدهم که آنقدر مرا خوشحال کرد که نخواستم رو در رو به تو بگویم ، شاید این بهترین راه باشد برای گفتن خبری که زندگیم را دگرگون کرد ! امروز ناشر با چاپ کتابم موافقت کرد ، کتاب عشقمان ! باور کن ، بالاخره چاپ می شود ، کتابی که برای تو نوشتم، کتابی که روایت عشق ماست ، همان دست نوشته های خاطره انگیز و پر احساس ، همان داستان عاشقانه ؛ تا یک ماه دیگر چاپ می شود ، عشق من ! عشق ما هم کتاب شد …
دختر به اینجا که رسید دوباره کاغذ را مچاله کرد ، به گوشه پرتاب کرد و اشک هایش جاری شد …
– کاش حداقل چاپ شدن کتابت رو می دیدی ، کاش به آرزوت می رسیدی ، برای تو این بزرگترین اتفاق زندگیت بود ، شادترین لحظه زندگی ، اما از دستش دادی …تو رو از دست دادم ! تو که اینقدر منو دوست داشتی ، همه زندگیت من بودم و فکر و ذکرت عشق من بود … ولی من چی ؟ منِ پستِ کثیف برات چیکار کردم … حتی نتونستم قبل مرگت ، تو رو ببینم ! درست وقتی که به من احتیاج داشتی تنهات گذاشتم … همون موقعی که باید کنارت می موندم ، رفتم …
– آره خب ، من داشتم با عزراییل مذاکره می کردم و تو معلوم نبود کجا بودی !
– حالا من موندم و این نامه هایی که برام نوشتی و این عکسا ، خاطره هایی که هرگز فراموشم نمی شه و داغونم می کنه …
– بایدم داغون شی ، چرا نیومدی بیمارستان ، تو کما بودم ، نمرده بودم که ، چرا نیومدی ؟ ها ؟ چرا ساکتی ؟ مگه با گریه تو من زنده می شوم ، یه حرفی بزن !
– ولی … ولی … من نمی خواستم که اینجوری بشه ! همش تقصیره خودت بود ، اگه اون روز باهام اون کارو نکرده بودی ، الان این وضعمون نبود ، نه تو اینجوری می شدی و نه من اینقدر داغون می شدم !
– کدوم روز ؟ چرا اینجوری حرف می زنی ؟ یعنی چی ؟ مردن من به تو چه ربطی داره آخه ؟ حالا نیومدی عیادتم که نیومدی ! مگه با اومدن تو من از کما بیرون میومدم !

دیدگاهتان را بنویسید